ظهورات بانوی ما در لوردس
1858، لوردس، فرانسه
سنت برنارد سوبیروس در لوردز به تاریخ هفتم ژانویه سال ۱۸۴۴ متولد شد. او بزرگترین فرزند از شش کودک بود و دختر یک آسیابچی فقیر بود که در یک آسیاب قدیمی، تاریک و نمناک زندگی میکرده است، جایی که احتمالاً بیماری آسم را که وی تا پایان عمرش با آن دست و پنجه نرم کرد، بهدست آورده است.
شش روز قبل از چهارده سالگیاش در حالیکه برای جمعآوری چوب وارد جنگل شده بود، برنارد نخستین بار دیدار را داشت که بعداً ۱۷ مرتبه دیگر نیز تکرار شد: یک شکل زنانه بسیار زیبا درون ابر طلایی مبلور ظاهر شد و به وی در غاری ماسابیل ظاهر گردید، چند متر دورتر از خانهٔ والدینش...
نخستین ظهور مادرمریم
چهارشنبه یازدهم فوریه سال ۱۸۵۸
در نیمروز یک روز سرد فوریهٔ آن، مریم، مادر خداوند از آسمان فرود آمد تا با چوپانی کوچک ما در غاری تنها ملاقات کند. این دیدار کاملاً غیرمنتظره بود. کیست که میتوانسته صحنهٔ بعد را بهتر از برنارد خودش توصیف کند...
«چهارشنبه قبل از چهارشنبه خاکستر، روز سرد و هوا تهدیدآمیز بود. پس از ناهار ما مادرمان گفت هیچ چوبی در خانه نیست و ناراحت شد. خواهرم توینت و من برای خوشحالی او پیشنهاد کردیم که به کنار رودخانه برویم تا شاخههای خشک جمع کنیم. مادرمان مخالفت کرد زیرا هوا بد بود و ممکن است خطر افتادن به گاو را داشته باشید. ژان ابادی، همسایهٔ ما و دوستش که برادر کوچکتر خود را در خانهٔ ما نگهداری میکرد و با ما آمدن خواست، او برادر کوچکاش را برگرداند تا بعداً دوباره بازگشته و گفت که اجازه دارد همراه ما بیاید. مادرمان هنوز تردیدی داشت اما وقتی دید سه نفریم بود، بهما اجازه داد برویم. ابتدا راهی را گرفتیم که به قبرستان میرسید و کنار آن گاهی اوقات چوبهای کوچک پیدا میشدند. روزهای چیزی در آنجا نیافتیم. سپس از طرف دیگر پایین آمدیم تا نزدیک گاو باشیم و وقتی به پل قدیمی رسیدیم، تصمیم گرفته شد که آیا باید بالا یا پائین رودخانه برویم. تصمیم گرفتیم پایین رودخانه بیایم و راه جنگل را برگزیدیم تا به مراسه برسیم. بعداً وارد میدان آقای لا فیتس شده و از آسیاب ساوی گذشتیم.»
«چندی که به انتهای این میدان رسیدیم، تقریباً مقابل غار ماسابیئل، توسط کانال آسیاب که فقط از آن گذشته بودیم متوقف شدیم. جریان این کانال برای آسیاب قوی نبود زیرا کار نمی喫 کرد اما آب سرد بود و من خودم ترسیدم وارد شود. ژان ابادیه و خواهرم کمتر از من شجاع بودند تا سبدهایشان را در دست بگیرند و رودخانه را عبور کنند. با این حال، وقتی که به طرف دیگر رسیدند فریاد زدند که سرد است و خم شدند تا پاهایشان را ماساژ دهند و گرم کنند. همه اینها ترسم را افزایش داد و فکر کردم اگر وارد آب شوم حمله آسمی دارم. بنابراین از ژان خواستم که بزرگتر و قویتر از من بود، مرا بر دوش بگیرد. «چرا نه؟» پاسخ داد – «اگر نمی喫 میایید جایی هستید!».
«پس از اینکه دیگران چند قطعه چوب زیر غار جمع کردند، به طرف گاو ناپدید شدند. وقتی تنها بودم، چندین سنگ را در آب انداخت تا پایداری پیدا کنم اما هیچکدام کار نمی喫 کرد. بنابراین مجبور شدم که سبدهای خودم را بگذارم و مانند ژان و خواهرم کانال را عبور کنم.
«من فقط شروع به برداشتن جوراب اول کرده بودم، وقتی ناگهان صدای بزرگی شبیه صدا ی طوفان شنیدم. چپ و راست، زیر درختهای رودخانه نگاه کردم اما هیچچیز حرکت نمی喫 کرد؛ فکر کردم اشتباه میکنم. ادامه دادم تا جورابهایم را بردارم، وقتی صدای دیگری مانند اولی شنیدم. سپس ترسیدم و ایستاده شدم. همه توانایی سخن گفتن و تفکیر از من رفت هنگامی که سر خودم رو به طرف غار کردم یک بوته – فقط یکی – دیدم در حال حرکت مثل اینکه بسیار باد بود. تقریباً همزمان، ابر زرد رنگی از داخل غار بیرون آمد و کمی بعد خاتون جوان و زیبا، خیلی زیبایی که مانند او را پیشتر دیده نبودم، بیرون آمده و خودش رو به طرف ورودی بازه قرار داد، بالای بوته گل مریم. من را فوراً نگاه کرد، برام بسمیل زد و نشان داد تا جلو بیایم، مثل اینکه مادرم بود. همه ترس از من رفت اما میخواستم نمی喫 بدانم که کجا هستم. چشمهایم رو ماساژ ددم، بسته شدم، باز کرده شد؛ ولی خاتون هنوز آنجا بود ادامه دادن به بسمیل کردن برام و نشان دادن که اشتباه نکرده ام. بدون فکر در مورد آنچه میکردم تسبیح خودم را گرفتم و زانویم رو گذاشتم. خاتون با سرش علامت تأیید کرد و خودش یک تسبیحی که روی بازو راستش بود، گرفته شد. وقتی سعی کردم شروع به خواندن تسبیح کنم و تلاش کردم دستم رو بر پیشانی بذارم، بازوم لاغر ماند و فقط بعد از اینکه خاتون خود را علامت زد میتوانستم همین کار را انجام دهم. خاتون مرا تنها گذاشت تا دعا کند؛ او نیز بین انگشتانش تسبیحش رو عبور داد اما هیچچیز نگفت؛ فقط در انتهای هر دهه، با من «گلوریا» خواند.
“هنگامی که خواندن تسبیح به پایان رسید، بانو دوباره وارد داخل سنگ شد و ابر طلایی رنگ با او ناپدید شد”. وقتی از برنادت خواستند تا بانوی رؤیای خود را توصیف کند گفت: “او مانند یک دختر جوان شانزده یا هفدهم ساله ظاهر میشود. او پوشیده به لباس سفید است، که در کمرش با نوار آبی بسته شده و این نوار طولانی روی کل لباسش جاری است. بر سرش پردهای نیز سفید دارد؛ این پرده فقط کمی از موهایاش را نشان میدهد و سپس پشت سرش تا زیر کمربندش پایین آمدهاست. پاهایش بدون کفش هستند اما با آخرین پیچهای لباسش پوشیده شدهاند، مگر در جایی که یک گل زرد بر روی هرکدامشان روشن است. او تسبیحی از دانههای سفید به دست راست خود گرفته و زنجیر طلایی آن مانند دو گل زرد روی پاهایش میچرخد.”
برنادت سپس با داستانش ادامه داد –
“همان زمانی که بانو ناپدید شد ژان ابادی و خواهرم دوباره به غار بازگشتند و من را در همان جایگاهی یافتند که آنها مرا ترک کرده بودند. آنها از من خنده کردند، مرا احمق خواندند و پرسیدند آیا با آنان میرویم یا نه. الان هیچ مشکلی برای رفتن درون آب نداشتم و آب را گرم مانند آب شستشو کردن ظرفها حس کردم.”
«تو دلیلی نداشتی که چنین فریاد بزنید» به ژان و خواهرم ماری گفتم، در حالیکه پاهای خود را میشستم؛ «آب کانال چنان سرد نیست که توانست آنچنان مرا باور کنی». آنها پاسخ دادند: «شما شانس دارید که اینگونه نمی�دی – ما آن را بسیار سرد یافتیم.»
«از ژان و ماری پرسیدم آیا در غار چیزی دیدهاند – ‘نه’ جواب دادند. ‘چرا از ما میپرسی؟’. «آه، هیچچیزی» پاسخ دادم بیدغدغهای. اما قبل از رسیدن به خانه، خواهرم ماری را دربارهٔ چیزهای عجیب و غریب که در غار با من رخ داده بود آگاه کردم و خواستم آنرا راز نگهدارد.»
«در طول روز تمام تصویر بانو در ذهنم باقی ماند. شبانه، هنگام دعا خانوادهای، نگران شدم و شروع به گریستن کردم. مادرم پرسید چه اتفاقی افتادهاست. ماری سریعاً برای من پاسخ داد و مجبور شدم شرح عجایب را که آنروز با مرا رخ داده بود بدهم.»
«اینها توهینها هستند» جواب داد مادرم – «شما باید این ایدههای خود از سر بیرون کنید و بهخصوص دوباره به ماسابیه نروید».
«به خواب رفتیم اما نمیتوانستم بخوابم. چهره بانو، چنان نیکوکار و مهربان، بیپایان در یاد من بود و فایدهای نداشت که آنچه مادرم گفته به ذهنم برگرداند؛ نتوانستم باور کنم که گمراه شدهام.»

سنت برنادت سوبیرو ۱۸۵۸
دومین ظهور مریم مقدس
یکشنبه، ۱۴ فوریه ۱۸۵۸
از آن روز به بعد، برنادت کوچک تنها یک چیز را در ذهن داشت – بانوی زیبایی که دیده بود. طبیعتش معمولاً شادیطلب تبدیل شدهبود جدی و سریعی.
لوئیز همچنان دختر خود را متقاعد میکرد که اشتباه کردهاست - برنادت با او بحث نمی�دی، اما باور نداشت که قربانی یک توهین بوده باشد. حتی هشدار مادرش مبنی بر اینکه این ممکن است فریب شیطان بود نیز غیرممکن به نظر میرسید – چگونه شیتان بتواند ترسبی را حمل کند و گلوریا را بگوید؟
در جمعه و شنبه، برنادت خواستار بازگشت به ماسابیل شد - مادرش درخواستهای او را نادیده گرفت. در یکشنبه، برنادت درون روح خود صداهایی شنید که دوباره وی را برای ملاقات با بانوی زیبای سنگ دعوت میکردند.
او این موضوع را به ماری گفت که آنگاه به مادام سوبیرو اشاره کرد و مجدداً اجازه نداد. ژان ابادی سپس خواستار کمک شد. سرانجام، لوئیز تسلیم شده و اجازه داد - در نهایت، اگر این یک توهین بود، خود نشان خواهد داد.
برنادت به هیچکس بیرون از خانواده آنچه در چهارشنبه رخ دادهاست را نگفت. ماری با این حال چنین محفوظ نبود. چندین دختر محلی راز را میدانستند. آن دختران سپس توسط ماری دعوت شدند تا به ماسابیل بیایند.
برنادت خود را با یک فیال کوچک آب مقدس مسلح کرد و برای غار رفت. چون که او در غار رسید، مقابل نیشه زانو زد و شروع به دعا کرد. تقریباً فوراً، وی فریاد زد - “او آنجا است! او آنجا است!”
یک دختر حاضر برنادت را تشویق کرد تا آب مقدس بر بانو بپاشد، در صورتی که این شیطان واقعی باشد. برنادت به درخواست انجام داد. “او خشمگین نیست” وی گزارش داد، “برعکس، او با سر تأیید میکند و همه ما را نگاه میکشد”. دختران اطراف همسری کوچکشان زانو زدند و شروع به دعا کردند.
پس برنادت در ekstazi افتاده بود؛ چهرهاش کاملاً تغییر شکل دادهبود و شادی تابانیدهاست. بیان او غیرقابل توصیف بود.
در همین لحظه، یک سنگ از بالای غار سقوط کرد که باعث ترس دختران شد. ژان بود – پس از اینکه رها شده بود، این انتقام او بود. برنادت هیچ واکنش نشان نداد. دختران به سوی او فریاد زدند اما او بیخبر از حضور آنها بود و چشمهایش همچنان بر روی گودال ثابت ماند. فکر کردند که مرده است؛ بنابراین دیگر دختران شروع به گریستن کردند؛ آوازهای آنها توسط دو زن نیکولائو از آسیاب ساوی شنید شد، که به سمت غار دویدند؛ دیدن برنادت در حال ekstazi، آنها فریاد زدند و تلاش کردند او را جابهجا کنند، چشمهایش را پوشاندند – همه بیفایده بود. سپس مادام نیکولائو برای گرفتن پسر خود آنتوان، یک جوان ۲۸ ساله، به سمت آسیاب دوید. فکر کرد که این نوعی شوخی است؛ او به غار آمد و نمیتوانست آنچه دید را باور کند.
او بعداً گفت – “هرگز چنین نگاهی عجیبتر ندیدم. بیفایده بود برای من با خود بحث کردن – احساس میکردم که ارزش لمس این کودک را ندارم”.
توسط مادرش تشویق شده، آنتوان برنادت را به آرامی از غار دور کرد و او را در مسیر آسیاب ساوی هدایت کرد. تمام راه تا آنجا چشمهای برنادت کمی جلوتر و بالاتر از خودش ثابت ماند. تنها هنگام رسیدن به آسیاب بود که دوباره بر زمین بازگشت؛ ابراز ekstaziاش تدریجاً ناپدید شد و چهرهاش مجددا همان سادهلوح دختر آسیابان شد.
نیکولائوها سپس از برنادت پرسیدند چه چیزی دیده است، او آنچه در غار رخ داده بود را بیان کرد؛ دوباره تسبیح خوانده بود همراه با بانوی که فقط در هر گلوریا لبش را حرکت میداد و پس از پایان دعا ناپدید شد.
اکنون لویی سوبیرو به آسیاب ساوی فراخوانده شده بود. گریه کرده بود، فکر کرد فرزند کوچکاش مرده است. خشمگین شد وقتی برنادت را دید که در حال روایت داستانش نشسته بود؛ “آره، میخواهی ما رو تبدیل به موضوع مسخره کنیم! من تو و این رفتارهای هیپوکریت خودت و داستانی از بانوی را بدهم!”
از ضربهزدن به کودک توسط مادام نیکولائو جلوگیری شد، که فریاد زد – “چه میکنی؟ چه کرده است فرزندت تا اینگونه با او رفتار شود? یک فرشته و فرشتگی از آسمان هستی در او – شنیدی؟ من هرگز، هیچگاه آنچه بود را در غار نمی�بهم!”
مادام سوبیرو دوباره گریه کرد، خسته شده از هیجان و ناامیدی. سپس دختر جوان را به خانه برد. در راه برنادت گاهی پشت سر خود نگریست.
سومین ظاهر شدن بانوی ما
چهارشنبه، ۱۸ فوریه ۱۸۵۸
دخترانی که در آنجا بودند به لوردز بازگشتند و شروع به توصیف دیداری فوقالعادهای کردند که شاهد آن بودهاند. چند نفر از آنها را باور نکردند. اما همه نمی�یدند. آنتوانت پیره یکی از رهبران فرزندان مریم، در لوردز بود. او بسیار میخواست بیشتر دربارهٔ آنچه اتفاق افتاد بداند و برای دیدن خانواده سوبیرو هر گونه باهانهای پیدا کرد. هر بار که به آنجا رفت، سوالهایی دربارهی آنچه دیدهاست را از کودک پرسید. پاسخها تغییر نکردند. وقتی آنتوانت شنید برنادت یک بانوی زیبا توصیف میکند، گریست و باور داشت این دوستش الیزا لاتاپی است که قبلاً رئیس فرزندان مریم بود اما چند ماه پیش درگذشتهاست.
آنتوانت همراه با دوستان خود مادام میلته به کاشو رسیدند تا برنادت را میدیدند که از مادرش اجازه درخواست کردهبود دوباره به غار برگردد. لوئیز پاسخهای سختگیرانهای به برنادت داد. این فرصتی مناسب بود برای آنها که اجازه بگیرند کودک را با خود ببرند و وعده دادند هیچ خطری نرسد به او. پس از چند فکر کردن و گریستن، لوئیز درخواستشان را پذیرفت.
صبح بعد، قبل از طلوع آفتاب، دو زن در کاشو حاضر شدند. برنادت را جمع کردند و سه نفر برای شرکت در مراسم مذهبی به کلیسا رفتند. پس از آن، راهی غار شدند. مادام میلته یک شمع مبارک با خود آوردهبود که فقط در روزهای خاص میسوزاند. آنتوانت پیره قلم و کاغذ را همراه داشت و امیدوار بود بانوی اسراری پیامهایی برایشان بنویسد. وقتی به غار رسیدند، برنادت پیش رفت. زمانیکه دو زن بزرگتر او را دنبال کردند، وی در حال دعا بر روی زانوهایش بود، تسبیحش در دست داشت. شمع روشن شد و دو زن نیز بر زمین نشستند. پس از چند دقیقه، برنادت فریاد زد “او میآید! اینجا است!”. دو زن هیچ چیز ندیدهبودند اما برنادت به دیداری که مشاهده کردهاست غرق شدهبود. برنادت خوشحال بود و مایل به خندهزدن. گاهی سرش را خم کرد ولی نشانهای از لذت فراطبیعی نشان ندادهبست. چون بانوی اسرارآمیز آمادگی سخن گفتن داشت، مهم بود کودک تمام حواس خود را حفظ کند. پس از پایان تسبیح، آنتوانت قلم و کاغذ را به برنادت داد.
“لطفا بگوید بانوی اسرارآمیز آیا چیزی دارد که بخواهد برای ما بنویسد؟ اگر چنین بود لطفاً آنرا بنویسد”.
چون کودک به سمت گذرگاه حرکت میکرد، دو زن نیز جلو رفتند؛ بدون نگریستن پشت سر، برنادت آنها را فرمان داد که در همان جای خود بمانند. بر پاهای خویش ایستاده و قلم و کاغذ را بالا برد. او مانند کسی بود که سخنانی را شنیده است که به سویش گفته شدهاند، سپس بازوهایش را پایین آورد، یک سجده عمیق کرد و به جایی بازگشت که از آنجا آمده بود. آنتوانیت پرسید چه چیزی خاتون پاسخ دادهاست. «چون قلم و کاغذ را در پیشگاه او گذاشتم شروع به میخندیدن کرد. سپس بدون غصه گفت «نیازی نیست من آنچه باید بگویم برای شما بنویسم». بعداً مانند کسی بود که اندیشیدن کرده است، یک لحظه فکر کرد و افزود «آیا خواهش میکنید هر روز به اینجا بیایید تا پانزده روز؟» «
«چه جواب دادی؟» پرسید مادام میلت.
«من پاسخ ‘بله’ دادم» گفت کودک با سادهلوحانی. وقتی از او پرسیده شد چرا این درخواست شدهاست، برنادت پاسخ داد «میدونم – او به من نگفت». مادام میلت پرسید چرا برنادت فرمان داده بود که در همان جای خود بمانند. کودک گفت این کار بر اساس دستور خاتون انجام شد. کمی نگران، مادام میلت از برنادت خواست تا از خاتون بخواهد اگر حضور آنها برای او ناراحتکننده است یا نه. برنادت چشمهایش را به سمت گودال بالا برد، سپس برگشت و گفت – «خاتون پاسخ میدهد, «نه، وجود شما برای من ناراحتی نیست»».
دوباره سه نفر شروع به دعا کردند. دعاهایش برنادت اغلب قطع شد – او مانند کسی بود که با خاتون ناپیدا در گفتگو است. پس از پایان دیدار، آنتوانیت پرسید چه دیگری خاتون برای برنادت گفتهاست. برنادت پاسخ داد –
«بله. به من گفت «وعده نمیتوانم بده که تو را در این دنیا خوشحال کنم، اما در دنیای بعد»».
«چون خاتون اجازه میدهد با تو سخن بگوید»، پرسید آنتوانیت، «چه سبب است که از او نامش را نپرسی؟» برنادت گفت که این کار را کردهاست. وقتی پرسیده شد چه اسمی بود، دختر جوان پاسخ داد – «میدونم. سر خود را پایین آورد و میخندید، اما جواب نداده».
چهارمین ظاهر شدن مریم مقدس لوردز
جمعه، ۱۹ فوریه ۱۸۵۸
شنیده شدن روایت برنادت از آنچه رخ داده بود، والدین او ناراحت شدند – حداقل به همین دلیل که وعدهای عجیب توسط بانوی اسرارآمیز داده شده بود. تا آن زمان، آنها فکر میکردند این فقط محصول تخیل کودکی است… اما اکنون بانو سخن گفته و چه کلماتی! اگر این یک بانویی واقعی باشد، پس کیست؟ آنان تصور کردند که توصیف کودکان با ملکه آسمان مطابقت دارد. به سرعت این احتمال را رد کردند؛ برنادت ارزش چنین لطفی ندارد. و مادر خدا قطعاً در مکانی کمارزش مانند غاری ماسابیل نمی�ید. آیا ممکن است روحهایی از پُرجاتوری باشند؟ یا – ترسناکترین همه چیزها – شاید شیطان باشد؟ چرا هیچ نامی ندهد؟ این چه معنایی دارد?
از مشورت خاله بیرنارده درخواست کردند. «اگر رؤیا از طبیعت آسمانی است»، گفت برنارد، «ما چیزی برای ترسیدن نداریم. اگر یک فریب شیطان باشد، ممکن نیست که مریم اجازه دهد کودکی که به او با چنین پاکی دل باور دارد، فریب خورده شود. علاوه بر این، ما خودمان در انجام اشتباه کردهایم که به ماسابیل نرفتهایم تا ببینیم چه چیزی واقعیاً آنجا رخ میدهد. باید قبل از هر چیز دیگر این کار را بکنیم و سپس قادر خواهیم بود با توجه به واقعیتهای خودش نظری تشکیل دهیم و دربارهٔ خط مشی آینده تصمیمگیری کنیم.»
پس، صبح بعد برنادت توسط والدینش و خالهاش همراه شد تا دوباره قبل از طلوع آفتاب خانه را ترک کنند. با وجود احتیاطاتی که برای ماندن ناشناخته گرفتند، برخی همسایگان کوچک گروه را دیدند – و شروع به دنبال کردن کردند. هشت نفر در کنار سوبیرو به غار رسیدند.

مشهد ظاهر شدن
برنادت زانو زد و تسبیح خود را آغاز کرد. همه حاضران دیدند که چگونه این کار با احترام انجام شد. چند لحظه بعد، صورت سادهاش تبدیل و روشن گردید؛ او دیگر به دنیا تعلق نداشت. لویی قبلاً شنیده بود که ظاهر برنادت در حضور بانو تغییر میکند – اما هنوز آن تغییر سخت برای باور است. ekstazi سی دقیقه طول کشید، پس از آن برنادت چشمهایش را ماساژ کرد و مانند کسی که از خواب بیدار شدهاست نظر داشت. بعد از پایان رؤیا خوشحال ماند.
در راه بازگشت، برنادت گفت بانو رضایت خود را نسبت به وفاداری کودک به وعدهاش برای برگشتن به غار ابراز کرده بود؛ او همچنین گفته بود که در آینده اسراراتی به کودک فاش خواهد کرد. برنادت نیز بیان داشت که طی رؤیا صدای بلند و جدالآمیز شنیدهاست، که از رودخانه بالا آمده بودند و میگفتند فرار کند. بانو هم این آشوب را شنید؛ او فقط چشمهایش را در جهت صداها برافراشت، سپس با ترس گرفته شدند و شروع به پراکنده شدن کردند، سرانجام کاملاً ناپدید شدند. هیچکسی در آن زمان توجه زیادی به جزئیات جانبی نداشت – تنها بعداً بود که یادآوری کردند چه چیزی برنادت در آن صباح گفتهاست.
پنجمین ظاهر شدن مریم لوردز
شنبه، ۲۰ فوریه ۱۸۵۸
تا به حال تمامی شهر لوردز از آنچه در غار ماسابیله گزارش شده بود آگاه بودند؛ اما تنها چند نفر برنادت را هنگام ekstazi قبل از رؤیا در نیشه دیده بودند. تا صبح پنجمین ظهور، تعداد افراد حاضر چندین صد نفر بودهاست، در حالی که پیشتر فقط چند ده تن حضور داشتند. همراه با مادرش لوئیز، برنادت به غار در نیم ساعت بعد از شش بامداد نزدیک شد. او توجهی به جمعیت جمع شده برای شاهد شدن آنچه رخ میدهد نکرد. بر روی سنگ کوچکی که برای وی مانند prie-dieux بود و محل معمولیش بودهاست و همیشه برای وی رها میشد، چه تعداد زیادی حضور داشته باشند یا نه، زانو زد. روزاریاش را شروع کرد.
چند ثانیه بعد ekstazi آغاز شد. «من باید از عقل خود خارج شده باشم، زیرا نمیتوانستم دخترم را بشناسم!»، چنین بود زیبایی و چهره برنادت در هر حرکتش.
جمعیت برای دیدن نگاه کوچک رؤیادار تلاش میکردند. چشمهایشان بین دختر جوان و نیشهای که او به آن توجه داشت، متحرک بودند. اما آنها جز خزهها در پایه نیشه و گل گولدار بلند را نمیتوانستند ببینند. پس از پایان رویا، لوئیز برنادت دربارهٔ آنچه طی ekstazi رخ داده بود سؤال کرد. برنادت گفت بانوی بسیار مهربانانه برای استفاده شخصیاش یک دعا آموختهاست؛ او این دعای کلمه به کلمه تا زمانی که برنادت آن را تمام یاد بگیرد آموزش داد. وقتی از تکرار دعا خواستند، دختر گفتهبود نمی�بنده خود میداند که آیا باید آنرا تکرار کند یا نه، زیرا دعا توسط بانو برای نیازهای شخصی رؤیادار ساخته شدهاست. او در بیان این موضوع کمی خجالت زده بود. تا روز مرگش برنادت هیچگاه این دعای خصوصی را به کسی نگفت، اگرچه ادعا کرد هرروز بدون وقفه آنرا میگوید.
ششمین ظهور بانوی لوردز
یکشنبه، ۲۱ فوریه ۱۸۵۸
در این روز نشان داده شد که هدف ظاهرات چیست. باد سردی در آن صبح میوزید، هنگامیکه برنادت همراه مادرش و خالهاش به غار رسیدند. جمعیتها بیشتر از پیش بودند. قابل توجه بود عدم حضور اعضای روحانیون. در لوردز یک مؤسسه با نام کلب سنت جان وجود داشت. اینجا که آزاداندیشان محلی گرد هم آمدند و دربارهٔ مسائل روز بحث میکردند، اغلب نتیجهگیریهایی بر روی رویدادها داشتند. البته یکی از چنین موضوعاتی نیز رخدادهای ماسابیله بود. اعضای باشگاه به این مسئله رسیده بودند؛ اتفاقات چیزی بیش نیست از محصول تخیل عصبی در یک نوجوان نامنظم. البته این مردان زمان یا تلاش لازم را برای شاهد شدن مستقیم رویدادها صرف نکردهبودند. این وضعیت صبح بعد اصلاح شد. یکی از این گروه، دکتر دوزو، تصمیم گرفت به غار بازدید کند.
دکتر دوزوس مردی خاصاً مذهبی نبود؛ بلکه بهعکس، یک دانشمند بود که باور داشت علم همه پاسخها را دربر دارد. نیاز به دین چیست؟ پس از رویدادهای آن صبح سرد فوریه، نظراتش کمی تغییر کرد; او مدافع برنادت و مفهوم بیدولتی شد و کتابهایی دربارهٔ معجزههای بعدی خود در غار نوشت. وی در ۱۵ مارس ۱۸۸۴ با سن هشتادوپنج سالگی وفات یافت. خودش آنچه آن صبح رخ داد را بیان میکند.
«چندین لحظهٔ بعد از اینکه برنادت پیش از غار ظاهر شد، زانو زد و تسبیح خود را از جیب بیرون آورد و شروع به دعا کرد. چهرهاش تغییر کاملی یافت که همه کسانی که نزدیکش بودند آنرا دیدند و نشان داد با ظهور در ارتباط است. هنگامیکه او با دست چپش تسبیح میگرفت، یک شمع روشن در دست راستش بود که اغلب توسط باد قوی غار خاموش میشد؛ اما هر بار دوباره روشن شد.
«من همه حرکات برنادت را بهصورت بسیار دقتآمیز دنبال میکردم و میخواستم بدانم وضعیت جریان خون و تنفس در آن لحظه چیست. یک بازوی او را گرفتم و انگشتهایم را بر روی شریان رادیال قرار دادم؛ نبض آرام و منظم بود، تنفس آسان، هیچ چیز نشاندهنده هیجان عصبی در دختر جوان نبود. «برنادت پس از اینکه دستش آزاد شد، بلند شد و کمی به سمت غار پیش رفت. زودتر چهرهاش که تا آن زمان خوشی کامل را بیان میکرد، ناخوشایند شد؛ دو اشک از چشمهای او جاری شده و روی خدههایش پیموده بود. این تغییر در صورت برنادت هنگام ایستادنش منرا تعجب کرد. وقتی دعاهایش تمام شد و موجودیت اسرارآمیز ناپدید شد، پرسیدم چه چیزی درونش رخ دادهاست.
پاسخ داد: «خانوم برای یک لحظه از من دور دید؛ سپس دوباره به سمت من نظر کرد زیرا سوال کرده بودم چرا ناراحت شده است، پاسخ داد – «برای گناهکاران دعا کنید». زودتر با بیان خیرخواهی و شیرینی که در صورتش دیده میشد آرام شدیم و فوراً ناپدید شد.» «برنادت پس از ترک این مکان، جاییکه احساساتش بسیار شدید بود، بهصورت سادهترین و مودبانهترین رفتار خود بازگشت.
خانوم ظاهر نمی喚دهد
پس از آخرین ظهور، برنادت توسط مونسیر ژاکومت، کمیسر پلیس، مورد سوال و سوالات قرار گرفت؛ او تلاش کرد تا کودک را به عقب کشیده و دروغگوییاش دربارهٔ رؤیاهایش و یک بانوی اسرارآمیز اعتراف کند. موفق نشد. جز گزارشی که قبلاً ارائه کرده بود، این کوچک هیچ چیز دیگری فاش نکرد. ژاکومت سعی کرد برنادت را وادار کند تا خودش با خودش در تضاد باشد و داستاناش – تلاش برای پیچیده کردن جزئیات داستان و باعث اشتباه شدن او شود. موفق نشد. سرانجام، خواست که وعده دهد هرگز دوباره به غاری بازنگردد. در این نقطه، سوالوجوال توسط ورود فرانسوا سوبیروس، پدر برنادت، قطع شد و مصاحبه ناگهان پایان یافت. ژاکومت در همه جا شکست خورد. برنادت سادهبودن، خشنودی، حقیقتدوستی و طبیعت شیرین خود را تا آخر حفظ کرد.
در دوشنبه ۲۲ فوریه ۱۸۵۸، والدین سوبیروس به برنادت دستور دادند که مستقیم به مدرسه برود و هیچگاه نزدیک غاری نشد؛ از کمیسر پلیس ترسیدند. کودک طبق فرمان عمل کرد. در ناهار خانه بازگشت تا یک غذای کوچک بخورد و کتابی بگیرد. او کاشوت را ترک کرد، اما در راه بیمارستان (که توسط خواهران خیریه نوور اداره میشد) متوقف شد. «یک مانع نامرئی من را از عبور جلوگیری کرد» بعداً گفت. نمیتوانست به جلو برود – تنها قادر بود که در جهت مخالف حرکت کند، یعنی به سمت غاری. سپس دوباره احساس فراخوان داخلی خود به سوی غاری کرد و همه تردیدش کنار رفت. مسیر او مشخص شد. این صحنه توسط برخی از ژاندارمهای محلی شاهد بودند - آنها نمیتوانستند فهمند چرا برنادت قادر نیست جلو برود. اما وقتی تغییر جهتاش را دیدند، حدس زدند که کجا میرود. با استفاده از یک راه دیگر، دو نفرشان به او رسیدند و پرسیدند که کجاست؟ پاسخ داد فقط «من به غاری میروم». هیچ چیز دیگری نگفتند، بلکه در سکوت همراهش بودند تا زمانیکه به مقصد خود برسد. زنی محلی به نام مادمازل استراد آن روز پیادهروی کرده بود و برای دیدن غار مشهور رفته بود. او گزارش رویدادها این روز را ارائه میدهد که خودش شاهد بوده است: «همراهانم و من تعداد زیادی از مردم جمع شده در یک نقطهای مشاهده کردیم که مسیر قلعه به جاده جنگل متصل میشود. همه به سمت پایین رودخانه نگاه میکردند و زودی فریاد خوشحالی توسط گروه بلند شد – «اوست! او آمده است!».
«ما پرسیدیم که کیست که انتظارش میرود و به ما گفتند برنادت است. کودک در مسیر پیش میآمد؛ کنار او دو ژاندارم بودند و پشتشان یک جمعیت از کودکان بود. آنگاه اولین بار چهره کوچک شاگرد مریم را دیدم. دیدهبان آرام، سرسخت و بیتجمل بود. مانند کسی که تنها بودهاست به جلو رفت. «همراهانش و من در غاری رسیدیم. برنادت بر زانو بود و ژاندارمانها کمی دورتر ایستاده بودند. آنها کودک را هنگام دعا ناخودآگاه کردند، که طولانی بود. وقتی او بلند شد، از وی پرسیدند و گفت که هیچ چیز ندیدهاست. جمعیت پاشیدهشد و برنادت نیز رفت.»
«شنیدم دیدهبان به آسیاب ساوی رفته است و میخواستیم او را ببینیم؛ بنابراین برای یافتن وی به آسیاب رفتیم. او بر یک صندلی نشسته بود و کنارش زن دیگری بود; فهمیدم این زن مادر بود. از آن زن پرسیدم که آیا کودک را میشناسد. پاسخ داد، «آه خانوم، من مادر ناخوشایند هستم!». پرسیدم چرا خود را ناخوشایند خواندهاست. گفت: «اگر فقط بدانید خانوم چه رنجی بر ما وارد است! بعضی از آنها به ما خندیدن و برخی میگویند دخترمان دیوانه شدهاست. حتی بعضی گفتهاند که برای این کار پول دریافت میکنیم!»
«پرسیدم او خود چگونه دربارهٔ دخترش فکر میکند، گفت – «به شما اطمینان دهم خانوم که فرزند من صادق و راستگو است و قادر به تخلف از من نیست. در این مورد مطمئن هستم. مردم گفتهاند دیوانهاست. درست است که از آسم دارد اما جز آن بیمار نیست. مانعش کردیم تا دوباره به غار برود؛ اگر نه، اطمینان دارم او در هر چیز دیگری فرمان ما را میپذیرفت، ولی در این موضوع – خوب دیدید چگونه کنترل خودمان را فراموش کردهاست. فقط گفت که یک سد ناپدید مانعی از رفتنش به مدرسه بود و نیرویی غیرقابل مقاومتاش را مجبور کرد تا بدون میل خودش به ماسابیله برود.» «
هفتمین ظاهر شدن مریم مقدس لوردز
دوشنبه، ۲۳ فوریه ۱۸۵۸
مادام استراده تصمیم گرفت برادرش ژان باتیست نیز آنچه در ماسابیله میگذشت را ببینید. آقای استراده نویسندهای بود. آن شب هنگام شام، به او از آرزو خود برای دیدن کودک در حالت استاسی گفت اما افزود که چون مناسب نیست یک خانم تنها بر این راه قدم بگذارد، آیا لطف خواهد کرد تا همراهش باشد؟ پاسخ داد که چنین نخواهد کرد. بعدتر همان شب آقای استراده بازدیدی را به دوستش آبه پیرامال، کشیش محله انجام داد؛ در گفتگو آنها موضوع درخواست مادام استراد مطرح شد و کشیش جواب داد رفتن به غار هیچ ضرر ندارد و اگر عضو روحانیت نبوده بود خود نیز آنجا بودهاست. آقای پیرامال هم باور داشت که رؤیاها چیزی بیش از نروزی کودکی غیرمستقر نیستند.»

غار لورد در سال ۱۸۵۸
پس صبح بعد، هر دو آقای و خانم استراد خانه را به سمت غار ترک کردند. او از خواهرش پرسید آیا آینهدار خود را با خویش آورده است. آنها در شش بامداد به غار رسیدند، دقیقاً زمانی که طلوع فجر شروع به روشن کردن آسمان کرد. بعداً تخمین زد که حدود دوصد نفر حتی قبل از ظهور برنادته حاضر بودند. چند دققه پس از آن کودک ظاهر شد – زودتر او در دعا پیش گودی بود. نزدیکش آقای استراد ایستاده بود - او تلاش کرده بود به نزدیکی بیشترین ممکن برسد، با استفاده از آغوشهای خود برای رسیدن به این هدف. بدون هیچ نشانهای از خجالت یا بیاعتنایی، کودک تسبیح را از جیب بیرون آورد و خودش را در شیوهٔ عمیق معمولیش صلیب کرد؛ آقای استراد بعداً اظهار داشت که اگر علامت صلیب در آسمان انجام میشود، باید همانند برنادته آن صبح کرده باشد. در تمام مدت دعا او به سمت گودی نگاه میکرد، مانند کسی که منتظر است. sudden, ظاهرش دوباره تغییر یافت و شروع به خنده کرد. استراد گفت «او دیگر برنادت نبود؛ او یکی از موجودات منتخب بود، چهرهاش پرآفتاب با آفتابیِ آسمان، کسانی را که رسول بزرگ دیدارها نشان دادهاست در ekstazi پیش تخت بربن». همه شکها برطرف شد و مردان حاضر کلاه خود را برداشتند و به زانو افتادند. آنها هیچ تردیدی نداشتند که کودک یک بانوی آسمانی در غاریِ سنگی میبیند.
اکنون کودک مانند گوش دادن بود؛ او جدی و سریعی ظاهر شد و گاهی اوقات پایینتر خمید. در لحظات دیگر، به نظر میرسید که سوالاتی را مطرح کرده است. هنگامیکه بانو پاسخ داد، از خرسندی پرشده بود. در برخی نقاط، گفتگو قطع شده و تسبیح ادامه یافت، با کودک جوان هیچ لحظهای نگاه خود را از دیدنی زیبایی که مشاهده میکرد برداشت. دیدار یک ساعت طول کشید. پس از پایان آن برنادت به زانو به سمت بوته گل رز رفت و آنجا زمین را بوسیده بود. تابش چهرهاش آهستهآهنگ کم شد، قبل از اینکه برخاسته و همراه مادر خود ترک کرد. بعداً برنادت پرسیدند که بانو در این موقع چه گفته است. او پاسخ داد که بانو سه سرِ محرمانه به وی سپردهاست، اما آنها تنها مربوط به خودش هستند. همچنین گفت که اجازه داده شده تا این سه سر را فاش نکند، حتی برای قسیش؛ سالهای زیادی بعد از آن مردم (شامل کشیشان و اسقفی) بهترین تلاش خود را کردند تا دیدارگر اسرارهایش را بردهد. اما برنادت آنها را با خویش به قبر برد.
هشتمین ظهور بانوی ما
چهارشنبه، ۲۴ فوریه ۱۸۵۸
اکنون روزنامهها شروع به توجه کردن به رویدادها در غار کرده بودند. روزنامه محلی، لاودان، علاقه خاصی نشان داد؛ لطفا گزارشهای آن دقیق و مثبت نبودند. وعدهٔ نگهداری از خوانندگان خود دربارهٔ «حالت هیجانزده» مربوط به دختر «کاتالپتیکی» که ادعا میکرد مادر فرشتگان را دیدهاست، داده بود. رویدادها در غار آماده تغییر بودند. تا این نقطه، رؤیاها بیشتر شخصی و خصوصی بودهاند؛ دعاهایی که توسط بانوی مقدس آموزش یافته و سه رازی که او فاش کردهبود همه مربوط به برنادت تنها میشدند. اما حالا طبیعت جهانی ظاهرات شروع به آشکار شدن کرد. در آن روز «چهارصد تا پانصد» نفر در غار بودند، چنانکه پلیس محلی توسط گارد کاله از ژاندارمری گزارش داده بود. برنادت با رسیدن خود آغاز به خواندن تسبیح کرده و همانطور که همیشه میکرد ادامه داد. قبل از اینکه یک دهه تمام شود، هیجان شروع شد؛ کودک جلو خمید و چهرهاش با نگاه آسمانی روشن شده و دوباره او شروع کرد تا لطفی را بازتاب دهد که او آنرا دیدهاست. برنادت مایل به پایین آوردن چشمهایش نبود و چند بار کماندهای زیبا انجام داد.
پس از چندین دقیقه، هیجان قطع شد؛ برنادت روبرو با جمعیت ایستاده بود و در مورد بوته گل گلی که طولانی کشیده شدهبود پرسید: «کی این خار را لمس کرده؟» بوته توسط یک دختر جوان لرزانده شدهبود که میخواست نزدیکترین ممکن به رؤیای خود باشد. بانوی مقدس از نیشهای بالا روی صخره حرکت کرد، اما نهان نشدهبود؛ او در حفرهٔ بزرگتر پایین غار آمده بود. برنادت صدایش را شنید و هیجان دوباره شروع شد، کودک زانو زده در ورودی حفرهٔ بزرگتر که رؤیای آن درون ایستاده بود.
برنادت مجدداً به کلمات بانوی زیبایی گوش داد. چهرهٔ کودک غمگین ظاهر شده و بازوهایش کنار بدن افتادند. اشکها روی خدههای او جاری بودند. برنادت دوباره روبرو با جمعیت ایستاده بود و سه بار تکرار کرد: «توبه… توبه… توبه!». این به وضوح توسط کسانی که نزدیکتر بودند شنید شد، که سریعاً کلماتی را پخش کردند که شنیدهبودند. برنادت پیام عمومی خود را دادهبود. رؤیاگر دوباره در جایگاه قبلیش بازگشت و رویا ادامه یافت، در حالیکه کل جمعیت سکوت میکردند – تحت تأثیر صداقت چهرهٔ کودک قرار گرفته بودند. اما یک نفر توان سخن گفتناش را از دست نداده بود؛ رئیس لوردس راه خود را به سوی دختر باز کرد، و وقتی که او رسید پرسید: «تو چه کار میکنی؟ تو کوچک بازیگر؟» برنادت حتی آگاهی نداشت از حضورش، کمتر ترسیدهبود. تنها پاسخ خودش این بود – «و فکر کنیم چنین احمقانهها در قرن نوزدهم میتوانند رخ دهند!»
نهمین ظاهر شدن بانوی ما
چهارشنبه، ۲۵ فوریه ۱۸۵۸
کشف چشمه معجزهآسا
رویدادهای این روز باعث شد که تماشاگران دوباره به آنچه دربارهٔ برنادت و رؤیایش باور داشتند، فکر کنند. در آن زمان، چیزی که میگذشت روشن نبود – تنها بعداً طبیعت واقعی ظاهر شدن آن روز آشکارتر شد. پس از آن، هیچگاه آن روز فراموش نخواهد شد. روایت این صحنه توسط مدموازل الفریدا لاکرامپ ارائه شدهاست، پدر و مادرش مالکان هتل پیرنئه در آن زمان بودند و شادی داشت که شاهد رخدادهای عجیب باشد. صبح آنروز، رؤیا حتی قبل از طلوع آفتاب شروع شد. «هنوز روشن نشده بود؛ ما یک چراغ قوهای برای راهنمایی خود داریم. برنادت به ما انتظار طولانی نکرد»، او روایت میکند. برنادت همراه با عمهاش نزدیک محل مقصدش آمد، سریعاً قدم زد و وقتی که نزدیکتر شد، به جمعیت فریاد زد: «من را بگذرانید! من را بگذرانید!».
مدموازل لاکرامپ ادامه میدهد – «در این لحظه، زمانیکه تقریباً همه بازدیدکنندگان رسیده بودند، حدود چهارصد نفر در پیش گودال و زیر صخرهها نزدیک به گاوه قرار داشتند. برنادت وقتی که نزد محل خود رسید، لباسش را کمی بلند کرد تا آلوده نشود، سپس زانو زد. من راستا ایستاده بودم، کنار سنگ، تقریباً زیر نیشی که ظاهر شدن قبلاً در آنجا میآمد. «این کودک هنوز یک دهه از تسبیحاش خوانده نبود که بهطور sudden بر روی زانوها شروع به صعود کرد و با این روش بالا رفتن را ادامه داد تا داخل گودال برسد. او پیش من گذشت، فاصله کمی دورتر. وقتی به ورودی قوس رسید، شاخههایی که از سنگ آویزان بودند را نرم – و بدون توقف کردن – کنار زد. سپس به سمت عقب گودال حرکت کرد. جمعیت نزدیک پشتش بود. «هنگامیکه برنادت به انتهای گودال رسید، خود را برگرداند و دوباره بر روی زانوها با همان شیب پایین آمد. من شاهد یک کار فوقالعادهای بودم و باید بیشتر از آسانی و ارزشی این کودک در چنین وضعیتی و زمین بسیار ناهموار که سنگهای تیزانهدار بودند، تعجب کرده باشیم. در آن زمان چیزی جز کار فوقالعادهای را در حرکت برنادت نمی�دیدم، مگر یک حرکت بیمعنای کمدی، زیرا به نظر میرسید بدون هدف باشد.» مدموازل لاکرامپ کودکی را در این لحظه از دید خود باخت، چون توسط جمعیت فشرده شده بود. اما عمه برنارد شانس بیشتری داشت: «همه تعجب کردند. وقتی هیچ چیز پیدا نکردند، کودک به سمت رودخانه رفت»، او گفت. اما با اینکه شاهد رخدادها بودند، کسانی که نزدیکتر بودند نمیتوانستند آنها را توضیح دهند. تنها برنادت میتوانست این کار را انجام دهد. و زودتر از انتظار نیاز بود تا چنین کند.
اینجا مهم است که تا آن لحظه، در غار هیچ آب دیگری جز کمی آب ایستاده و احتمالاً باران جمع شده نبود. دقیقاً در این لحظه برنادت به سمت گلی گل سرخ وحشی رفت، آن را کنار زد و سنگی بوسید سپس دوباره در ekstazi افتاد. او برخاست و مانند کسی که فراخوانده شد، نگاهش برگشت و راه دیگری گرفت، وارد شکاف پایهرو سنگ از طرف چپ شد. بار دیگر به سمت گودال نگریست و مثل کسی بود که حیرت زده شدهاست. سپس شروع کرد با دستهای خود کنده کند. آب لاجوردی ظاهر شد که او آن را جمع کرده و سه مرتبه دور انداخت. چهارمین جعبهاش را نوشید. بعداً در مزرعه، به خواهران گفت که سه بار آب را دور انداخته بود قبل از نوشیدن – و این است که چرا مادر ما مقدسش میخواست نام خود را سه بار بپرسد قبل از آشکار کردن هویت خودش!!
هنگامی که تماشاگران روشی پوشیده با گلال دیدند، فکر کردند او دیوانه شدهاست و به او خنده دادند. بیخبر از همه اینها برنادت در ekstazi خود ادامه داد تا ساعت ۷ صبح، بسیار پس از آنکه بازدیدکنندگان رفته بودند. غار را ترک کرد یک همسایه از برنادت خواست توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است. پاسخش بود: ” وقتی که من در دعا بودم، خانوم به زبان جدی اما دوستانه گفت – ‘برو بیا و در چشمه شستن’. چون نمی�دید این چشمه کجا هست و چون فکر نکردم موضوع مهم باشد، راه خود را به سمت گاو ادامه داد. خانوم من را فراخوانده بود و با انگشت خودش نشان داده بود که زیر غار از طرف چپ برویم؛ اطاعت کردم اما هیچ آبی ندیدم. نمی�دید کجا بگیرم آنرا، زمین را کشیدهام و آب آمد. اجازه داد تا کمی پاک شود سپس نوشدم و شستم.” دیدن چه اتفاقی میافتد – ولی فهمیدن نکردند – جمعیت گمان کردند برنادت دیوانه شدهاست پس از همه چیز. چرا روی صورت فرشتهاش کوچکش با گلال پوشیده بود؟ چیزی را نشان میداد؟ ترسناک، در سکوت تماشا کردند. اضطرابشان افزایش یافت وقتی دیدند کودکی چند گیاه وحشی که زیر پایهرو سنگ رشد کرده بودند خورد.
به طور ناشناخته برای جمعیت، خانم دوباره به سوی زمین غار نشان داد و به فرزند کوچکش گفت – «برو، از گیاهان که آنجا پیدا میکنی بخور». سپس بار دیگر علامت صلیب خود را با شکوه انجام داد، قبل از اینکه از قوس خارج شود، یکبار دیگر زانو زد و تماشا کرد تا زمانی که رؤیا ناپدید شد. تیتا برنارد سریعاً دست کودک را گرفت و او را به بیرون غار برد، ترسناک از جمعیت که به سمت کودک فریاد میزدند که دیوانه است. هیچکسی تلاش نکرده بود که سوراخی را بررسی کند که کودک در آن کندهبود؛ همه فقط با شهرت خود مشغول بودند – بعد از همه چیز، شایسته نیست باید اعتراف کرد که توسط این دختر احمق فریب خوردهایم. همان عصر، در جایگاهی که برنارد زانو زده بود و کندهبود، قطره به قطره تبدیل شده بود به یک نوار آب که کانالی برای خود ایجاد میکرد در خاک سطحی. بحث بیست ساله پس از آن دنبال شد دربارهٔ منشأ این چشمه، تا اینکه سرانجام آبه ریشار، یک هیدروژئولوژی مشهور در آن زمان، بعد از مطالعه طولانی و دقتآمیز اعلام کرد، که چشمه در کشف خود و تأثیراتاش معجزهآسا است، اگرچه نه در وجود خودش. مطالعات بعدی نتیجه گرفتند که سنگ خود منبع آب است، کاملاً پاک به جز رسوبات کمی نمکها، و اینکه هیچ مادهای درمانکننده در آن نیست.
در ۶ مه ۱۸۵۸، یک شیمیدان با نام لاتور بیانیهای دربارهٔ آب منتشر کرد – «آب .. بسیار شفاف است، بدون بو و بدون طعم قوی؛ .. شامل موارد زیر است – کلرید سدیم، آهک و مگنزیوم، بیکربونات آهک و مگنزیوم، سیلیکات آهک و آلومینیوم، اکسید آهن، سولفات سدیم، فسفاته، مادهٔ عضوی..» او حدس زد که در یک زمانی «عنصر درمانکنندهای» در آب پیدا خواهد شد، اما این اتفاق نیفتاد. تحلیل دیگری توسط مونسیر فیلهول از دانشکده علوم تولوز (در اوت ۱۸۵۸) اعلام کرد – «نتایج غیرعادی که من اطلاع دادهام به دست آمدهاست با استفاده از این آب نمیتوان آنها را در حال حاضر شرایط دانش علمی، توضیح داد بر اساس طبیعت نمکهایی که وجودشان توسط تحلیل آشکار شده». تحلیلات پس از تاریخ مشابهی نتیجه گرفتند. و هنوز هم آب از این چشمه جاری است – خود بهخود معجزهآسا نیست، درمانکننده نیست. اما تعداد بیشمار معجزهها حاصل از استفادهٔ آن از آن روز خوشبختانه بودهاست.

غار لورد در ۱۹۰۰
تعداد زیادی عصا به عنوان نشانی از شفای گذاشته شده بود
جمعه ۲۶ فوریه ۱۸۵۸ – بار دوم، خانم ظاهر نشد در صبح روز بعد، جمعه ۲۶ فوریه ۱۸۵۸، برنادت به غار مانند معمول رفت. دکتر دوزو که آن شب کودک را نگاه داشت گفت که او زانو زده و برای «مدتی طولانی» در همان صبح دعا کرد اما پس از پایان دعاهاش ناراحت بود. خانم ظاهر نشده بود. تا این روز، برنادت دوباره مورد حمایت جمعیت ماسابیل قرار گرفت – توهینها و خندههایشان فراموش شده بودند، شستشو داده شدند توسط آب جاری چشمهای که برنادت گفته بود آنجا است، چون به او گفته بود خانمیاش.
دهمین ظهور مریم مقدس
شنبه ۲۷ فوریه ۱۸۵۸
روهنان لوردس دربارهٔ رؤیاها در ماسابیل بحث میکردند. آب پیرامال همیشه سکوت عمومی را درباره این موضوع حفظ کرده بود. صبح آن روز، او سه کشیش خود را جمع کرد تا به آنها نظرش بگوید. سخنرانی که توسط آب پیرامال برای آنان داده شد چندین بار به ژان باتیست استراد بیان شده است – «شما گزارشهایی شنیدهاید که درباره ظاهر شدنهای مزعوم در غاری نزدیک گاو میگذرد. من نمی�دیم چه مقدار از آن حقیقت و چه میزان تخیل در افسانه جاری هست، اما وظیفهٔ ما به عنوان کشیشها این است تا در امور چنین طبیعتی بیشترین احتیاط را حفظ کنیم. اگر ظاهر شدنهای واقعی هستند و دارای sifat الهی، خدا برای ما زمان خودش خواهد گفت. اگر آنها توهین یا توسط روح دزدیده شدهاند، خدا نیازی ندارد که با دخالت ما به آشکار کردن نادرستی بپردازد.»
«به همین دلیل، برای ما بیحسیانه است که خودمان را در حال حاضر در غار نشان دهیم. اگر رؤیاها بعداً به عنوان واقعی شناخته شوند، قطعا متهم خواهیم شد که این شناسایی را با دستکاریهای خویش ایجاد کردهایم. اگر بعدها رد شده و بدون اساس تشخیص داده شوند، برای آنچه «ناخوشایند» نامیده میشود، مورد استهزا قرار خواهیم گرفت. بنابراین باید هیچ گام بیفکرانه ای برداریم یا کلمهای بیحسیانه نگوییم؛ منافع دین و عزت خودمان درگیر هستند. شرایط کنونی از ما احتیاط بیشترین را طلب میکند.» این نظر کلیسای لوردز در زمان رؤیاها بود. صبح شنبه ۲۷ فوریه، برنادته دوباره به غار محبوبش رفت، بیترسید از عدم ظهور بانوی روز قبل. پس از همه چیز، بانو فقط خواستهبود که برنادت هرروز برای پانزدهمین روز بازگردد – وعدهٔ حضور در تمام این روزها را نداده بود. او امروز ناامید نبود – بانو در نیش قرار داشت. طی رؤیا، کودک شمع مبارکهاش را در دستش نگهداشت و دعا کرد و گوش داد. چند بار پایین آمد و زمین را لمس کرد، گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد. او همچنین به پایهٔ صخره نزدیک شد و راه خود را بوسیده بود. این کار بر اساس فرمان بانو انجام شدهبود – «برو و برای گناهکاران در خاک بوسیده.» هنگامی که رؤیا به پایان نزدیکتر شد، بنظر میرسید بانو چند لحظه در فکرش غرق است. برنادت صبورانه منتظر ماند. سرانجام، بانو دوباره بر او لبخند زد، سپس فرمان جدیدی داد – «برو و از کشیشها بخواهم که یک کلیسا بسازند.» پس از ترک حالت شادی، کودک به سوی چشمه رفت – آنجا چند قطره آب نوشید. غار را ترک کرد برنادت، بانوی آنچه گفته بود را برای خالهاش برنارد اطلاع داد.
آببه پیرامال «چون او چنین نیک است، از او بیشتر ترس دارم تا یک پلیس!» برنادته به مونسیهو استراده گفت. اما با وجود ترسی که داشت، کودک پس از ترک غار مستقیماً راهی کاخ کشیش شد. کشیش در باغ دعا میکرد و برنادت نزدیکتر میشد. این مکالمه توسط مونسیهو استراده نقل شدهاست. کشیش نام کودکی را که در رؤیاهای غار دخیل بود میدانست، اما کودک پیش رویش را نمیشناخت. او فقط یک نگاه به وی در کلاس کاتیکسم انداختهبود. از برنادت پرسید: «نامت چیست؟» پس از شنیدن ناماش پاسخ داد – «آه، تو هستی؟»

مونسنیور آببه پیرامال
پذیرش او سرد و بیتجمل بود، ظاهرش خشن و سختگو بود. کودک از او ترسید. اما ظاهریها اغلب فریبندهاند؛ چنین بود با این کشیش که در واقع (پس از تماس اولیه) گرمدل و میهماننواز بود، یک پشتیبان وفادار کسانی که به هر نوعی نیاز داشتند، یک راعی واقعی گلهاش. بعداً همینطور برنادت او را یافت. پس از ترک باغچه، پیرامال وارد خانه شد. برنادت دنبالش کرد و در آستانه ایستاد. پیرامال پرسید چه میخواهد. با چهرهای زیبا و ساده، دختر پاسخ داد – «خاتون غار به من دستور داده که کشیشها را مطلع کنم که او آرزو دارد یک کاپل در ماسابیله ساخته شود و همین دلیل است که آمدهام.» کشیش بیدغدغه ماند. «این خاتون چه کسیست؟»«او یک خاتونی بسیار زیبا است که به من روی سنگ ماسابیله ظاهر شد.» هنوز هم پیرامال هیچ چیز از احساساتش نشان نداد. «اما او کیست؟ او اهل لوردز هست یا تو میشناسی؟» برنادت پاسخ داد که نه. «و اما تو با این شخصی که نمیتوانستی بشناسیش، پیامهایی مانند آنچه به من دادهای را برمیداری؟» پرسید سردانه. «آه ولی آقای پیرامال، خاتونانی که مرا فرستاده است مثل دیگر زنان نیست.»
درخواست شد توضیح دهد و ادامه داد – «من میگویم او مانند آنها در آسمان زیبا است». اکنون کشیش با کنترل کردن احساساتش مشکل داشت، متاثر از صادقانهای که دختر پیش رو نشان داده بود. پرسید آیا برنادت هرگز نام خاتون را از خودش سؤال نکردهاست. «بله اما وقتی میپرسم او سر خود را کمی خم کرده و به من بسمیله و هیچ پاسخ نمی�ده.» پیرامال پرسید آیا خاتون بیصدا است. «نه زیرا که با من هر روز حرف میزند. اگر بیصدا بود، نتوانسته بود مرا دستور دهد تا به تو بروم.» پیرامال برنادت را تشویق کرد رویدادهایی که تاکنون رخ دادهاند را شرح بدهد. او یک صندلی نشان داد و برنادت نشست. او مقابلش نشست و گوش سپرد.
در چند دقیقه، کشیش همه شکهای خود را از دست داد، اگرچه تصمیم گرفت کودک را با این حقیقت آشنا نکند. «تو تصور میکنی که یک خاتون بدون نام، که در روی سنگ سکونت دارد و پاهای برهنهای دارد، باید جدی گرفته شود؟ فرزندم، تنها چیزی که من ترس دارم – آن است که تو قربانی توهین شدهای.» برنادت سرش را خم کرد اما پاسخ نداد. سپس کشیش دوباره سخن گفت.
«به خاتونانی که مرا فرستاده به او بگو که کشیش پاروکیه لوردز عادت ندارد با کسانی که نمی�دهایم کار کند. بگو قبل از همه چیز، نامش را میخواهد و همچنین باید ثابت کند این نام متعلق به خودش است. اگر این خاتون حق دارد یک کاپل داشته باشد، معنی سخنان من برای تو فهمیده خواهد شد؛ اما اگر نتواند بفهمد، به او بگو دیگر نیازی نیست مرا پیامهای بیشتری فرستاده.» برنادت برخاست، احترام گذاشت و رفت.
برهنگام یازدهم مریم مقدس
یکشنبه، بیست و هشتم فوریه ۱۸۵۸
برنادت دقیقاً قبل از هفت بامداد به غار رسید. او همراه با خالهاش لوسیل بود. در یک دستش تسبیح دائمی خود را داشت و در دست دیگر شمع مبارکش بود. مونسیر استراد تخمین زد که حدود دو هزار نفر تماشاچی در آن صبح در غار بودند. جمعیت بسیار پرجمعیت بود، به طوری که هنگام رؤیا برای برنادت دشوار شد تا بتواند حرکت کند و تعزیههای معمولی خود را بر اساس فرمان بانوی مقدس انجام دهد. قبل از اینکه او زیر طاقچه روی زانوهایش بگذرد، ژاندارمها حاضر باید جمعیت را کمی عقب راندند. این کار به هیچ وجه آسان نبود. چند بار کودک کوچک پیشروی کرد تا سنگ و دوباره برگشت، هر بار روی زانوهایش بود و هر بار زمین را در فاصلههای مختلف بوسید. چهره و لبهایش با گل آلوده شده بودند. اما امروز کسی از او خنده نکرد. پیامهایی که دریافت میکرد شخصیتی داشتند و مربوط به جمعیت جمعشده نبودند. حریم خصوصیاش در این موارد احترام گذاشته شد. تعداد زیادی حضور داشت باعث آلوده شدن زمین شده بود و تنها چند گیاه وحشی باقی مانده بودند که پاشنه نشده بودند. همچنین، رفتوآمد مستمر آب از چشمه را به چندین جریان کوچک به سمت گاو هدایت کرده بود. در این روز کارگران محلی تصمیم گرفتند یک کانال حفر کنند تا آب بتواند جمع شود. پس از رؤیا برنادت و لوسیل غار را ترک کردند و مستقیم به مسیحیت در کلیسای پاروکیه رفتند.
برهنگام دوازدهم مریم مقدس
دوشنبه، یکم مارس ۱۸۵۸
از آغاز ظهورها در غار ماسابیه، مطبوعات عامه – و بسیاری از افراد، به ویژه «آزاداندیشان»- همه تلاش خود را کردند تا این رویدادهای عجیب پایان یابد؛ وقتی که موفق نشدند و مشخص شد که توانایی متوقف کردن آنچه رخ میدهد ندارند، به طرح پشتیبان بازگشتند - توهین، تحریف و بیاعتبار ساختن اتفاقات. این در کذبهایی که درباره برنادت در روزنامهها گفته شده بود آشکار بود – او را دیوانه، عصبی، کاتالپتیک، اپیلپسیک، روانپریشی، دزد، کودکی خائن، احمقی توصیف کردند که توسط دیگران کنترل میشود… این فهرست تقریباً بیانتها بود. رویدادهای خاص در غار نیز مورد سوءاستفاده قرار گرفتند و تحریف شدند، خارج از محتوای خود درآمده بودند تا به آنها معنایی بدهد که ندارند. در طول دوازدهمین ظهور چنین اتفاقی رخ داد. و مانند قبل، تنها پس از توضیح این رویداد توسط برنادت خودش بود که معنی آن روشن شد و توهینهای اطرافش پاک شدند. بسیاری از مردم به ظاهرها ایمان داشتند؛ علاوه بر این، آنها همچنین مطمئن بودند که کسی است که ظاهر میشود؛ احساس کردند هیچکس جز مریم مقدس نیست، اگرچه برنادت خود هرگز چنین ادعایی نکرد. در عوض، کودک همیشه درباره «خانوم» (un damizelo) سخن گفته بود که ظاهر شدهاست اما تاکنون نام خودش را اعلام نکرده است. اما، باور داشتن که برنادت با ملکه آسمان ارتباط دارد، پیروانش اغلب تلاشهایی برای کسب یادگاری از ظهورها و خود برنادت انجام میدادند.
دوشنبه ۱ مارس حداقل ۱۳۰۰ نفر در غار بودند – همانطور که ژاکومه کمیسر پلیس در گزارشی که روز بعد ارسال کرد، بیان کرده بود. اما این عدد تنها بر اساس کسانی بود که توسط ژاندارمریها شمارش شده و پس از ظهور به شهر بازگشتند؛ شامل کسانی نبود که در جهتهای دیگر رفتند و از لوردز عبور نکردند. آنروز یکی از حاضرین یک کشیش از نزدیکی اومکس بود; کشیش، آبه دزیرات، تنها چند روز پیش تبلیغ شدهبود. او اولین روحانی بود که به ماسابیه در زمان ظهورها میرفت. او آنچه پس از رسیدن برنادت ساعت ۷ صبح همراه با هر دو والدینش رخ داد را توصیف کرد: «از لحظهٔ ورودش، او را نزدیکاً نگاه داشتم. چهرهاش آرام بود، نظرش ساده، راه رفتنش کاملاً طبیعی، نه آهسته و نه سریع. هیچ نشانهای از هیجان، هیچ علامتی از بیماری.»
«حشدهای که در جاده بودند، پشت کودک فشرده شدند تا به محل ظهور برسند. وقتی آنجا رسیدیم، همانطور که بقیه کردند. هنگامیکه پیش از غار ایستادیم، کسی گفت – «راه را برای کشیش باز کنید!». این کلمات اگرچه با صدا نرم گفته شده بود، اما در حالیکه همه چیز تحت سکوت عمیق قرار داشت، به راحتی شنیدنی بودند. راه را برای من باز کردند و چند قدم پیش رفتم تا بسیار نزدیک برنادت باشم، یک متر فاصله نداشت، بیشتر نبود. «بین آن لحظهای که نزد کودک رسیدم و آن لحظهای که رؤیا شروع شد، زمان کافی فقط بود تا دههٔ دعا بخوانیم. «با وضعیتی که داشت و با بیان چهرهاش، روشن بود که روحش در حال شادی است. چه آرامشی عمیق! چه سکون! چه تفکر بلندپرواز! لبخند او غیرقابل توصیف بود. نگاه کودک نیز به سوی ظهور ثابت شده بود، کمتر جاذبه نداشت. نمی�اشده چیزی را تصور کردنی نبود که چنین پاک و شیرین و محبتآمیز باشد. «من برنادت را با دقت بسیار دیدهام در حالیکه راه خود را به سمت غار میگرفت. چه تفاوتی بین آن زمان و زمانی که او را هنگام ظهور دیدم! مانند اختلاف میان ماده و روح بود… احساس کردم که بر آستانهٔ بیابان هستم.»
اینجا، ژان باتیست استراد، حاضر در تمام مدت ظاهر شدن، داستان خود را ادامه میدهد – اما همینجا است که اشتباه روز رخ داد. «آنروز شاهد یک نمایش بزرگ از شادی مذهبی بودم. برنادت تنها چند دقیقه قبل از محل زیر تپه سنگی بازگشته بود. دوباره زانو زد و مانند معمول دانههای دعایش را از جیب بیرون آورد، اما هنگامیکه چشمان خود را مجدداً به بوته ویژه برگرداند، صورت او غمیده شد. با تعجب دستهایش را بالا برد تا حد امکان بلندتر شود، چند لحظه توقف کرد، سپس ناگهان دانههای دعا دوباره در جیب رفتند. فورا یک زوج دیگر از آنها را بیرون آورد که مانند اولی به ارتفاع بالای خود برافراشت و نگهدارید. نظر غمگین از روی چهرهاش برداشته شد. زانو زد، مجدداً لبخندی کرد و دعای خود را ادامه داد. «با حرکت طبیعی همه دانههای دعایشان را بیرون آورده و بالا بردند. سپس فریاد کردند ‘زنده باد مریم’ و به زمین افتاده و با اشک در چشمها دعا میکردند. مخالفین دین شایع کرده بودند که برنادت آن روز دانههای دعایشان را مبارک کرد.»
یک روزنامه پاریسی چند روز بعد این مقالهای چاپ کرد – «آن بازیگر کوچک، دختر آسیابچی در لوردز، دوباره در صبح اول مارس زیر سنگ ماسابیله جمعیتی نزدیک به دو هزار و پانصد نفر را گرد خود آورد. غیرممکن است بیخردگی و فساد اخلاقی این افراد را توصیف کنیم. رؤیاپرست آنها را مانند گروهی از میمونها رفتار کرد و آنها را وادار ساخت تا هر نوع سخاوتانگاری انجام دهند. صبح امروز، پیامبره به بازی نقش پیشگو علاقهای نداشت و برای تغییر در تمرینات، بهترین کاری که فکر کرد این بود که نقش کاهن بگیرد. با یک نگاه بزرگ از خود نشان داد و فرمان داد که احمقها دانههای دعایشان را ارائه کنند، سپس همهآنها را مبارک کرد.»
از روز بعد کشف چشمه، جمعیت اغلب اقدامات برنادت در غار را تقلید میکردند، مانند بوسیدن زمین به عنوان توبه؛ امروز نیز تفاوتی نداشت، اگرچه مردم آنچه رخ داده بود را اشتباه تفسیر کرده بودند. اگر برنادت از ترسهای خود برکت نداده باشد، پس معنی رویدادی عجیب که دقیقاً اتفاق افتاد چیست؟ در همان روز یک کشیش همین سوال را به کودک پرسید؛ تنها بعد از توضیح او این رخداد غریب روشن شد. برنادت توضیح داد که وقتی در راه رفتن به غار صبح آنروز بود، زنی با نام پائولین سان (که دزنه لورد بود) با او صحبت کرد; او میخواست یادگاری ظاهرات داشته باشد و از کودک خواست تا روزانه ترس خود را هنگام دعا کردن مریم مقدس استفاده کند. برنادت به این پیشنهاد رضایت داد. وقتی برنادت قصد انجام علامت صلیب داشت، ترسی که در جیبش بود را بیرون آورد اما قادر نبود دستش را بر روی پیشانیاش بیاورد. خاتون از برنادت پرسید کجا ترس خودش است – در اینجای کودک ترس خود را بالا برد تا خاتون ببیند. اما خاتون خیلی خوب دید “تو اشتباهی کردی”. به برنادت گفت، “این ترس تو نیست”. وقتی فهمید که در دستش ترسی مادام سان است، آن را دوباره در جیب خود گذاشت و ترس خودش را با مانی از کتان سیاه بر روی یک تار پیچیده بیرون آورد. دوباره بیضهایش را بالا برد. “آنها را بکار ببر”. خاتون به کودک گفت با لبخند، برنادت قادر شد دعاهای خود را شروع کند. کشیشی که از کودک خواست توضیح دهد به برنادت گفت “آیا درست است که امروز در غار ترسهای خود برکت دادید؟”. برنادت میخوراند. “اوه اما آقای من، زنان پوشاک روحانی نمی�ده!”
تریزدهمین ظاهر شدن مریم مقدس
دوشنبه ۲ مارس ۱۸۵۸
تریزدهمین ظهور در قالب معمولی رخ داد، برنادت زود صبح به غار رسید، ترس خود را همراه با خاتون که جز گلوریاها سکوت داشت دعا کرد، سپس عبادات و اعمال توبهاش را انجام داد. بعد از رؤیت کودک برخاست و نوساندار ظاهر شد. او توسط دو عمهاش – بازیل و لوسیل – همراه بود. شگفت زده اینکه خاتون چه چیزی گفت تا کودک به این اندازه اضطراب کند، بازیل پرسید برنادت چی رخ داده است. پاسخ داد – “اوه من واقعاً در مشکل بزرگی هستم! خاتون از من خواست که کشیش را مطلع کنم که او میخواهد یک کلیسای کوچک در ماسابیله باشد و من نگران رفتن به پریستوری هستم. اگر فقط بدانید چه قدر متشکرم بودم اگر شما مرا همراه کنید!” آنها فوراً برای اطلاعرسانی از خواست خاتون به آبه پیرامال رفتند.
به هنگام رسیدن به خانه کشیش، کشیش پرسید - «خوب، چه خبری برای من آوردهای؟ آیا بانوی با تو سخن گفته؟» اضطراب برنادت افزایش یافت. «بله، آقای کوریو. او از من خواست تا دوباره بگم که میخواهد یک کلیسا در ماسابیهل داشته باشد.» پیرامال – در پاسخ خود به کودک – هیچ شک و تردیدی دربارهٔ نظرش درباره خودش، بانوی صخره، پیامهایی که برای وی منتقل شدهاند، و (به ویژه) ناخوشایند بودن این قطعهٔ از زندگی آرام و روتیناش باقی نگذاشت. «زمان آن رسیدهاست تا من خودم را از پیچیدگیای که بانو و تو میخواهید مرا درگیر سازید بیرون بیاورم. به او بگوید که با کشیش لوردز باید صریح و مختصر سخن گوید. او یک کلیسا میخواهد. چه حقی دارد برای این افتخاراتی که از خود ادعا میکند؟ او کیست؟ از کجا آمدهاست؟ چی کرده تا احترام ما را بدست آورد؟» بیامیزیم – اگر بانوی تو همان کسی است که گفتهای، به او بگویم یک راه برای کسب شناسایی و اعطای اعتبار پیامهایش نشان میدهم. گفتمان با تو گفت که در یک نیشه بالای بوته گل موور قرار گرفتهاست. خوب، از من بخواهید تا به بانویی بگویم که این بوته را در حضور جمعیتی که گرد آمدهاند، بیدرنگ پرگل کند! صبح آن روز که میآیی و گفتمان با تو گفتی که این معجزه رخ دادهاست، باورم کنم و وعدهٔ همراهت به ماسابیهل دهم!»
صدا و حجم پاسخ او کودک فقیر را چنان ترساند که قسمت دوم پیامش را فراموش کرد و بدون اینکه آن را برای مردی که با وی فریاد میزد، منتقل کند، رفت. بعداً اشتباه خود را فهمید. از خالهاش خواست تا دوباره همراهش به خانه کشیش برود، اما پاسخ «نه» دریافت کرد. سپس از پدر و مادرش درخواست نمود – ولی آنها ترستر از پیرامال بودند حتی از برنادت. در عصر همان روز کودک با یکی از همسایگانش که یک زن بنام دومینیک کازناو بود سخن گفت. او وضعیت خود را به این بانوی توضیح داد، که کمکآموزتر از کسانی بود که پیشتر درخواست کردهبود. مادام کازناو در عصر آن روز برای تنظیم دیداری دیگر به خانه کشیش رفت و کارش را انجام داد و ملاقاتی برای ساعت هفت شب تعیین شد. در زمان مقرر برنادت و همسایگانش با کشیش همراه بودند
کودکی گفت – «خانم فرمان داده است تا به شما بگویم که میخواهد یک کلیسا در ماسابیل داشته باشد و حالا اضافه کرده است ‘میخواهم مردم با عروسی اینجا بیایند’.» «دختر من» پاسخ داد پیرامال، «این پایان مناسب برای همه داستانهای توست! یا تو دروغ میگویی یا خانم که به تو سخن میگوید تنها یک تقلیدی از آن کسی است که ادعا میکند هست. چرا او عروسی را میخواهد؟ بیشک تا کافران بخندند و دین را تبدیل به مسخره کنند. دام بسیار هوشمندی نیست! میتوانی به او بگویید که من خیلی کمی دربارهٔ مسئولیتها و اختیارات روحانیون لوردس میدانم. اگر واقعی آن کسی بود که ادعا میکند هست، باید میداند که من صلاحیت ندارم در چنین موضوعی اقدام کنم. این کار برای اسقف تاربز است، نه برای من، که او را به تو فرستاده است!»
برنادت دوباره سخن گفت. «آقای پیرامال، خانم به من نگفت که عروسی باید فوراً به غار بیایند – فقط گفته بود ‘میخواهم مردم با عروسی اینجا بیایند’. و اگر درست فهمیدهام، او دربارهٔ آینده صحبت میکرده است نه حال حاضر». «بهتر از آن خواهیم کرد – یک چراغ برای تو داریم و تنها تویی که عروسی داشته باشی. تو دنبالکنندگان زیادی داری – نیازی به کشیشها ندارید!» پاسخ داد پیرامال. «اما آقای کور، من هیچوقت چیزی به کسی نمیگویم. از آنها نخواهم تا با من به غار بیایند».
پیرامال برای یک لحظه سکوت کرد تا فکرش را جمع کند. فقط یک لحظه نیاز داشت. «به خانم بگو نام خود را دوباره بگوید. وقتی که نام او را بدانیم، آنگاه کلیسا خواهد داشت – و به تو قول میدهم، کوچک نخواهد بود!» برنادت خانه را ترک کرد. حالا مایل شد – با وجود ترسش از کشیش، وظیفهای که خانم برای او تعیین کرده بود انجام داده بود. پیام کامل خود را به آبه پیرامال داد. حالا کار بر عهدهاش است.
چهاردهمین ظهور مریم مقدس
سهشنبه، سوم مارس ۱۸۵۸
در صبح آن روز حدود سه هزار نفر حاضر بودند وقتی برنادت همراه مادرش در ساعت هفت بامداد به غار رسید. کودک زانو زد و مانند معمول دعاهای خود را آغاز کرد. اما چهرهاش – اگرچه شیرین بود – نورانی نبود مثل صبوحهای دیگر. بانوی مقدس ظاهر نشده بود. یکی از شاهدان، آقای کلارنز لوردس، دو روز بعد به رئیس پلیس تارب در نامه نوشت: «رویا کودک شکست خورد و این باعث غم عمیق او شد. مهم است که این نقطه را یاد کنیم، زیرا ممکن است برای فرضیه یک هالوسیناسیون نتواند حمایت کند». منظور آن جمله برای بسیاری از کسانی که در آن روز حاضر بودند کاملاً روشن بود. یکی از آنان خویشاوندی بود که به خانواده سوبیرو اجازه میداد بدون اجاره در کاشوت زندگی کنند: آندره ساجو. دیدن غم و اندوه کودک (او باور داشت بانوی مقدس ظاهر نشده است زیرا او در اولین بازدیدش از کشیش روز قبل شکست خورده بود)، پیشنهاد کرد دوباره همراه برنادت به غار برود. چهرهاش روشن شد و پذیرفت. یک ساعت و نیم بعد (در ساعت نه بامداد) آنها پیش سنگ بودند. آنجا آرامتر بود، تنها چند نفر مومن حاضر بودند. بقیه وقتی برنادت در صبح زودتر رفته بود رفتند.
ظهور دوباره همانگونه اتفاق افتاد مثل قبلی با بانوی مقدس و شاگردش که به دعا مشغول بودند. پس از ظهور، برنادت بار دیگر برای دیدن آبه پیرامال رفت. بانوی مقدس مجدداً دربارهٔ یک کلیسا سؤال کرد. اما اینبار کشیش کمی کمتر سختگیر بود، سوال کرد هدف بازدید چیست. کودک پاسخ داد او به بانوی مقدس گفته که کشیش روز قبل از آن خواسته تا معجزهای انجام دهد – «او میخندید وقتی گفتم شما میخواهید یک معجزه بکنید. گفتم به گلچین نزدیکش که ایستاده بود، بلوم کند؛ او دوباره خنده داد. اما کلیسا را میخواهد».
سوال کرد برنادت پول دارد تا کلیسا بسازد؟ کودک پاسخ داد نه. «من هم ندارم! از بانوی مقدس بخواهید به تو بدهد!» کشیش جواب داد. در همان روز، چند خویشاوند دیگر برنادت رسیدند؛ روز بعد آخرین روز پانزدهروز بود و ممکن است معجزهای بزرگ اتفاق بیفتد. بینیامین، ژان ماری ودره، به کودک گفت – «میگویم بانوی مقدست را این صبح ندیدی»، برنادت پاسخ داد – «اما من او را در طول روز دیدم!». ژان ماری از برنادت پرسید چرا دو بار باید به غار برگردد تا بانوی священ ظاهر شود؛ برنادت گفتم همانچنین سوال کردم و جواب زیر را دریافت کرد: «تو این صبح مرا ندیدی زیرا بعضی افراد آنجا بودند که میخواستند ببینند تو چه صورت داری در حضور من – آنها ارزش این شرف را نداشتند; آنها شب را در غار ماندند و آنجا را بیآبروی کردند».
پانزدهمین ظهور بانوی مقدس
چهارشنبه، چهارم مارس ۱۸۵۸
تمام فرانسه آگاه بود که چهارشنبه چهارم مارس آخرین روز از پانزده روزی است که برنادت سوبیروس وعده دادهاست با بانوی اسرارآمیز در غاری ماسابیئل حضور داشته باشد. امروز چه اتفاقی میافتد؟ اگر رؤیاها دزدیده بودند، آیا همه این بیمعنیها پایان خواهد یافت؟ اگر حقیقی باشند، آیا بانو یک معجزهٔ بزرگ انجام خواهد داد تا وجود و حضور خود را ثابت کند؟ بانوی اسرارآمیز کیست؟ روحی از پریشهر؟ مریم مقدس؟ شیطان در پوشیدگی؟ شاید امروز همه چیز روشن شود. از ساعتهای اولیه شب قبل، زائران از سراسر فرانسه شروع به رسیدن کردند. آنها با اسب، کالسکه و پیاده سفر کرده بودند. طی شب چراغهایی پیش غار روشن ماندند. تسبیحات برای ملکهٔ آسمان خوانده شد – البته این بانوی اسرارآمیز رؤیاها بود؟ تا صبح، بیست هزار زائر در اطراف غاری ماسابیئل حضور داشتند.
همچنین تعدادی از ژاندارمری نیز حاضر بودند. جاکومت احساس کرد که نیاز به وجود پلیس زیادی برای جلوگیری از هرگونه آشوب است که پس از تجمع جمعیتی بزرگ اتفاق میافتد. بنابراین، او پلیسی اضافی را از گاردان دعوت کرده بود و همه مسلح بودند. شب قبل، جاکومت – همراه با دو همکارش – یک تفحص دقیق از غار، نیشه و کل سنگ ماسابیئل انجام داد. نیشه خالی بود – هیچکس، چراغ یا چیزی مشکوک در آن یافت نشد. همینطور برای قوس بزرگ زیر نیشه نیز صادق بود – تنها اشیاءای که پیدا شد چند سکه، یک بوکت کوچک گل و تسبیح بودند. در ساعات اولیه صبح، تفحص دوباره انجام گرفت. مجدداً هیچ چیز مشکوک پیدا نشد.
برنادت برای مسیحیت صبحدم از ساعت شش به کلیسای پاروخیه حاضر بود. پس از قداس، احساس کرد باید به غار برود – فورا رفت. بینی که او را همراهی کرده بود تا مسیحیت میرفت و وقتی دید کوچکش بدون اطلاع دادن دراز کشیدهاست، کمی خشمگین شد. برنادت گفت فکر نکرده بود بگوید. تقریباً ساعت هفت رسید به غار. ژاندارمری راه خود را از میان جمعیت باز کردند تا کودک بتواند به غاری که صحنه بسیاری از معجزات بوده برسد. بینی برنادت، ژان ودره روایت میکند چه اتفاقی افتاد – «چراغی در یک دست و تسبیحش در دست دیگر داشت و بدون وقفه تسبیح خود را تا سومین سلامت دومین دهه خواند، چشمهای او همیشه به نیشه و بوته گل متمرکز بود. آن لحظه تغییر شگفتانگیزی روی وی افتاد و همه فریاد زدند – ‘اکنون میتواند دید!’ و زانو زده شدند. در همان لحظات احساساتی از خوشحالی و سرور را تجربه کردم که نمیتوانستم بیان کنم؛ حضور یک موجود فراطبیعی را حس کردم، اما اگرچه سخت نگاه کردم هیچ چیز دیدم.»
ژان بیان میکند که روز آن صبح تسبیح سه بار متوالی خوانده شد. در پایان تسبیح، برنادت تلاش کرد علامت صلیب را بزند. اما دوباره نتوانست دستش را به پیشانی خود برساند despite three attempts. بعداً توضیح داد که او قبل از اینکه بانوی مقدس تمام نمازهایش را بخواند، تموم کرده بود و تنها زمانی که بانو علامت صلیب زد، کودک نیز میتوانست همین کار را انجام دهد. دیدار پس از پایان تسبیح ادامه یافت. هیچگاه چشمهای برنادت از موضوع نگریستی دلپذیرش جدا نشد. ژان ودریه هجده بار لبخند زدن کودک در طول دیداری که داشت، شمار کرد. یک لحظهای برنادت برخاست و به سوی قوس سنگی پایه صخره پیش رفت؛ ژان نیز او را دنبال کرد. بعداً برنادت گفت که در این نقطه بانو بسیار نزدیک بود تا ژان دستش را بیرون آورده و آنرا لمس کند. برنادت دوباره به جای خود بازگشت، اما سپس مجددا وارد قوس شد و مکالمهاش را ادامه داد. طی دیدار جاکوم همیشه نزدیکی بود، کودک را زیر نظر داشت و در کتاب کوچک خودش یادداشت مینوشت. از همه کسانی که حاضر بودند تنها او ایستاده بود و با شتاب نوشتن مشغول بود.
این طولانیترین دیداری بود که بیش از یک ساعت بهطول انجامید. در پایان برنادت آرام آرام نمازهایش را تمام کرد و غار را ترک نمود. کسانی که نزدیک بودند، هنگامیکه کودک غار را ترک میکرد، پرسیدند چگونه دیدارش ختم شد؟ برنادت گفت «همانطور که معمول است. وقتی رفت لبخندی داشت اما به من خداحافظی نکرد». «اکنون دو هفته گذشتهاست؛ آیا دوباره به غار نمیآی؟» از او پرسیده شد. «آره، میام»، کودک پاسخ داد. «میخواهم ادامه دهم، ولی نمیتوانم بدانم که بانو دوباره ظاهر شود یا خیر».
شستاد و ششمین دیدار ما از بانوی مقدس
چهارشنبه، بیستم مارس ۱۸۵۸
معجزه شمع
برای بیست و یک روز آینده، برنادت به غار در صبح زود نمی喚ید چنانچه تا آن زمان میکرد – او احساس فراخوان درون خود را که دعوتش بود نداشتهبود. اما البته این موضوع هنوز به پایان نرسیدهبود – پس از همه چیز، بانوی مقدس همچنان خودش را معرفی نکردهبود despite the child’s repeated requests. با این حال، کودک به غار رفت – اما تنها. او در عصر میرفت و ساعتها را در دعا و تفکر گذراند. اما خلاف روزهای رؤیاها، برنادت در جایگاه معمولیش نمی�زید؛ بلکه عمیقتر وارد کف غاری بزرگ زیر پایهٔ غار شد. آنجا، پوشیده از تاریکی مکان، او روح خود را به بانوی ظاهرات سر میداد – کسی که با چشمهای روحهاش، اگر نه بدنش، دید. تا این زمان، برخی مردم دینی در لوردز یک مذبح کوچک زیر تاقچهای نصب کردهبودند – روی یک میز قدیمی، آنها تندیس کوچکی از مادر مقدس را گذاشته بودند، محصور شده توسط گلها و شمعدانهای روشن. واقعاً، شمعدانی همهجا در غار میسوزید. هرگاه مردم آنجا جمع شدند، شروع به خواندن سرودههایی برای ملکه آسمان کردند. تقریباً تمام زائرین آنجا یک هدیه پول کوچکی گذاشتهبودند که بعدا برای انجام خواستههای بانوی مقدس استفاده خواهد شد. عجیب است که هیچکدام از این پولها هرگز دزدیدهنشده – اگرچه بدون کسی که بر آن نگاه داشتهباشد، باقی ماندهاست. در شب ۲۴ مارس، برنادت به والدین خود گفت احساس میکند فراخوان شده تا دوباره به غار بازگردد توسط یک تحریک درونی – او قصد داشت صبح آنجا برگردد. از زمان آخرین دیداری بانوی مقدس با وی بیش از دو هفته گذشتهبود! چقدر طولانی بود آن شب – هرچه تلاش کرد، کودک قادر نبود بخوابد. همانوقت که اولین نور طلوع شروع به شکستن تاریکی شب کرد، او برخاست و سریعاً لباس پوشید.
در غار چند نفر حاضر بودند؛ به نظر میرسید آنها نیز احساس کردهبودند ممکن است در آن روز اتفاقی جدید رخ دهد. اما چرا امروز، پس از سکوت دو هفته؟ جواب ساده بود – امروز جشن بشارت فرشته جبرائیل به مادر مقدس مریم بود – روزی که او را با عنوان ‘پرگرفتار از نعمت’ سلام کرد. بنابراین ممکن است …
bernadet در ساعت پنج صبح به غار رسید، شمعدان مبارکاش را در دست داشت. والدینش نیز همراه بودند. حتی قبل از اینکه به سنگ نزدیک شود، او نور عجیب و غریبی میدید که تاقچهای پر شدهبود، جاییکه بانوی زیبایش ایستادهبود. “او آنجا بود” گفت برنادت، “آرام و خندنده و مردم را نگاه میکرد چنانکه مادر محبتآمیز فرزندانش را نگاه میکند. وقتی در پیش او زانو زدم، از تأخیرش عذرخواهی کردم. همچنان که با من مهربان بود، بهوسیلهٔ سر خود نشان داد که نیازی نیست عذری بگویم. سپس همهی عشق و احترامِ من برای او را بیان کردم و چقدر خوشحالم است دوباره او را ببینم. پس از آنکه قلبم را در پیشش بازکردم، تسبیحام را برداشتم”.
در این لحظه، شکلی که در نور آسمانی غوطهور شده بود از نیش به داخل قوس بزرگتر حرکت کرد. برنادت پس از برخاستن پاهایش وارد قوس شد تا نزدیکتر به بانوی باشد. او پیش روی آن ایستاده ماند و گفتگوای بین آنها رخ داد. کمی بعد، دایره نور دوباره به سمت بالا در نیش بازگشت و دعاهای ادامه یافت. برنادت خود شرحی دربارهٔ این گفتگویی که پس از این لحظه اتفاق افتاد میدهد – «در حالیکه من مشغول دعا بودم، فکر درخواست نام آن بانو با چنین اصراری بر سر ذهنم آمد که دیگر هیچ چیز دیگری را نمیتوانستم بپندارم. ترسیدم به تکرار سوالی که همیشه از پاسخ دادن امتناع کرده بود و هنوز چیزی مرا واداشت تا سخن گویم. در نهایت، تحت یک تحریک غیرقابل مقاومت، کلمات از دهان من بیرون آمد و از بانو خواستم نام خود را بگوید».
«بانو همانطور که همیشه پیشتر کرده بود عمل کرد؛ سرش را خم کرد و لبخند زد اما پاسخ نداد. «نمیتوانستم بگویم چرا، ولی احساس میکردم دلیری تر شدهام و دوباره از آن بانو خواستم با لطف نام خود را به من بگوید; لیکن او تنها مانند پیشتر لبخند زد و سرش را خم کرد و همچنان سکوت داشت. «سپس بار دیگر، برای سومین مرتبه، دستهایم را در هم گرفتم و بیارزش بودن درخواست بزرگی که از آن بانو میکردم اعتراف کردم و دوباره خواستهام را مطرح کردم. «بانو بالای بوته گل سرخ ایستاده بود، در یک موقعیت بسیار شبیه به آنچه روی مدال معجزهآسا نشان داده شده است. پس از سومین درخواست من، چهرهاش خیلی جدی شد و مانند کسی که با تودهٔ خود خم میشود ظاهر گشت. سپس دستهایش را درآورد و آنها را بر سینهاش گذاشت. او نگاهش به آسمان کرد. «سپس آهسته دستهایش را باز کرده و در سمت من خم شده، با صدایی پر از هیجان گفت
'من تهمتناپذیر هستم'
«او دوباره لبخند زد، دیگر چیزی نگفت و با لبخندی ناپدید شد». پس از رؤیا، برنادت از خالهاش لوسیل خواست اجازه دهد شمع مبارک را که در طول ظهورها استفاده کرده بود حفظ کند. لوسیل موافقت کرد. بعد از دریافت مجوز لازم، برنادت شمع را بین چند سنگ زیر نیش قرار داد، جاییکه آن آهسته سوخت و خاموش شد. لوسیل پرسید چرا برنادت این کار را میکرده است. او پاسخ داد – «بانو از من خواست که اجازه دهم شمع در غار سوزاند – چون این شمع شما بودم نمیتوانستم بدون مجوزتان آنجا بگذارد». هنگام ترک غار، کودک با خندیدن و لبخندی آرام به خود گفتن چند کلمه را تکرار میکرد. برخی از همسایگان لوردز در سمتش آمدند و علت خوشحالیاش و آنچه که او گفته بود را پرسیدند. کودک پاسخ داد –
«آه، من نامی که خاتون بهتازگی برایم گفته است را تکرار میکنم تا فراموش نکنم. او به من گفت: ‘من تعقید بیداغ هستم’. » کودک کلمه ‘تعقید’ را اشتباه تلفظ کرده بود و باید اصلاح شود. از غاری، آن کوچک با لبخند همچنان تکرار میکرد که واژههایی که به سرعت در لوردز پخش شده بودند. هنوز هم وقتی وارد باغ پریستوری شد، این جملهها را تکرار میکرد، جایی که پدر پیرامال مشغول خواندن دفترش بود. او پرسید چه چیزی امروز میخواهد اما کودک سؤالیاش را نشنید. «چه چیز هستی که میگویی، تو کوچک خودخواه!»
« ‘من تعقید بیداغ هستم’ این جملهها هستند که خاتون بهتازگی برای من گفته است! » او پرسید آیا معنی واژههایش را میدانست. کودک پاسخ داد که نمی�یدهاست «میبینم هنوز هم گمراه شدهای. چگونه میتوانید چیزهایی بگویید که فهمیده نیست؟» پدر پیرامال گفت. «از غاری تا اینجا، این جملهها ‘من تعقید بیداغ هستم’ را تکرار کردهام تا فراموش نکنم.» «خوب!» افزود پریست، «فکری میکنم که چه کاری باید انجام دهیم» و وارد خانه شد، کودک و خالهاش در باغ باقی ماندند. بعد از آن روز، پدر پیرامال به همسایه اش اعتراف کرد که چگونه تحت تأثیر واژههای کودک قرار گرفته است: «بهقدری شگفت زده بودم که احساس افتادن را داشتم و نزدیک بود تا سقوط کنم.»
هفدهمین ظهور خاتون ما
چهارشنبه، ۷ آوریل ۱۸۵۸
آخرین ظاهر شدن خاتون لوردز در غاری ماسابیله
تعداد افرادی که به سمت غار سفر میکردند، با گذشت زمان افزایش یافته بود و اکنون بیشتر از آن است زیرا خاتونی اسرارآمیز سرانجام خود را تعقید بیداغ معرفی کرده بود. تا زمانی که این عنوان اعلام نشده بود، برنادت همیشه زن را «خاتون» نامیده بود – مردم غاری نیز به نمونه کودک پیروی کردند. اما پس از جشن بشارتدهی، میتوانستند نام خاتون را شخصیسازی کنند – اکنون هیچ شک و تردیدی در مورد هویت او نبود؛ او مریم، مادر خدا بود. سپس او را «خاتون ماسابیله» یا «خاتون غار» خطاب کردند.
در یکشنبه عید پاک، چهارم آوریل ۱۸۵۸، کلیسای پاروکیه لوردز از صبح تا شام پر بود. و در طول روز مردم به غار میرفتند. کمیساریو ژاکومت «مجموعاً ۳۶۲۵ بازدیدکننده غار» بین پنج بامداد و یازده شب را شمارش کرد. روز بعد، ژاکومت «۳۴۳۳ نفر بیگانه و ۲۰۱۲ نفر لوردزی؛ مجموعا ۵۴۴۵ بازدیدکننده» در صخره ماسابیله شمرده شد. برنادت از آن زمان که بانوی خود را معرفی کرده بود به غار نرفته بود. در شامگاه دوشنبه، ششم آوریل، کودک دوباره احساس کرد که توسط بانو گودال فراخوانده شده است – او برای یک ملاقات دیگر دعوت شده بود. این سهشنبه هفته عید پاک بود. در شش بامداد، برنادت دوباره روی زانوهای خود به دعا مشغول شد پیش از غار محبوبش، جایی که بعداً آن را «یک تکهای از آسمان» نامید. بانو در گودال ایستاده بود و با نور آسمانی پوشیده شده بود. این بار نیز دیداری طولانی بود که تقریباً چهل و پنج دقیقه به طول انجامید. کودک مانند معمول روزهاش را میخواند.
دکتر دوزو در طی ظاهر شدن حاضر بود. او برای ما صحنهای توصیف کرد که آنرا دیده است – «برنادت به نظر میرسید حتی بیشتر از قبل جذب شده باشد توسط ظهوری که نگاهش روی آن ثابت بوده است. من شاهد این واقعه بودم، مانند همه کسانی که آنجا حضور داشتند و حالا آن را شرح خواهیم داد. "او بر زانوهایش در حالی که با خویشتنگی روزهاش میخواند ایستاده بود؛ دست چپش یک تکه شمع مبارک روشن را نگهداشته بود و دست راستش روی رزاریو قرار داشت. کودک فقط شروع به صعود معمولی خود کرده بود که ناگهان متوقف شد و، دست راستش با دست چپاش ملحق شده، شعله بزرگ شمع بین انگشتان آن عبور کرد. اگرچه توسط باد نسبتاً قوی تازه میشد، شعله هیچ اثر بر پوستی نداشت که در تماس با آن قرار داشت. "به این واقعه عجیب غافلگیر شدم و به همه کسانی که آنجا بودند دستور دادند دخالت نکنند – و ساعت خود را در دست گرفته بودم، این پدیده را برای یک چهارم ساعتی مطالعه کردم. پس از پایان این زمان برنادت هنوز در حال حیرت بود و به قسمت بالایی غار پیش رفت و دستهایش جدا شدند. شعله بدین ترتیب تماس با دست چپ او قطع شد.
«برنادت دعا خود را تمام کرد و جلال تحول از روی او رفت. او برخاست و در حال ترک غار بود که من از او خواستم دست چپش را به من نشان دهد. آن را با دقت بسیار بررسی کردم، اما هیچ نشانهای از سوختگی پیدا نکردم. سپس از شخصی که شمع را نگه داشت درخواست کرد دوباره روشن شود و به من بدهد. چندین بار متوالی آن را زیر دست چپ برنادت گذاشتم ولی او سریعاً آن را کشید و گفت «تو در حال سوزاندن من هستی!». این واقعیت را دقیقاً همانطور که دیدهام ثبت میکنم بدون تلاش برای توضیحاش. بسیاری از کسانی که در آن زمان حاضر بودند، آنچه گفتهام را تأیید خواهند کرد.» یک همسایه به نام ژولی گارو (که بعداً با برنادت در دیر نئور پیوست و خواهر ونسان شد) نیز این رویداد را شاهد بود. او میگوید – «چون ظاهر شدن ادامه داشت، شمع تدریجاً پایین آمد تا آتش روی داخل دستش بازی کند».
برادر کوچکتر برنادت، ژان-ماری، خاطره دارد که «این رویداد را کاملاً دیدهام چراکه بین انگشتانش گذشته بود». یک همسایه دیگر حاضر، بچهای به نام برنار ژواناس، یاد میآورد که در حال وقوع این اتفاقات، دکتر دوزو پالس کودک را بررسی کرد اما هیچ ناهنجاری پیدا نکرده و وقتی کسی قصد برداشتن شمع از دست او داشت، زن توسط دکتر دوزو متوقف شد تا «او را تنها بگذارید». برنادت در همین حین هیچ حرکتی نداشت»، گفتهبود پسر که بعداً کشیش لوردز شده و کپلان بیمارستان لوردز تحت مدیریت خواهران نئور بود. شاهدان دیگر بعدها ذکر کردند که این پدیده پیشتر نیز در زمان ظاهر شدنها رخ داده، احتمالا قبل از پایان فوریه. آنگاه مردم فریاد میزدند شمع را از دست کودک بردارید چون او سوخته خواهد شد، حال آنکه حقیقتاً سوزیده نشده بود – با وجود مدت طولانی که دستش با آتش تماس داشت.

سنت برنادت سوبیرو در 1861
سه ماه پیش از پایان ظاهر شدنها
سه ماه پیش از پایان ظهورها. به سوی انتهای ظهورها، مقامات مدنی همه گونه تلاشهایی را برای پایان دادن رویدادهای غار ماسابیله انجام دادند. تعدادی پزشک و روانپزشکان فراخوانده شدند تا کودک را بررسی کنند – او بدون سوال هر آزمایشی که بر رویش انجام شد را پذیرفت. پزشکان نتیجه گرفتند که اگرچه هنوز احتمال وجود دارد که رؤیاها «نتیجه یک لزج مغزی» باشند، اما نمی�اب میتوانستند با اطمینان کامل تصمیم بگیرند این چنین است یا نه. برخی دیگر از پزشکان حاضر نبودند امکان اینکه آنچه رخ دادهاست ناشی از ظاهر شدن فراطبیعی باشد را رد کنند. اسقف تاربس، مونسیور لارنس نیز رویدادهای غیرعادی در لوردز را دنبال میکرد. هنوز کمیسیونی رسمی برای بررسی ظهورها تشکیل نداده بود. بین آخرین و آخرین ظهورها، کودک بسیار بیمار بود – به دلیل آسم خود او را به چشمههای معدنی کوترت فرستاده بودند تا بهبود یابد (اگرچه این کاملاً مؤثر نبود).
همچنین غار خود نیز تغییراتی را تجربه کرده بود؛ کارگران مسیر دسترسی به غار را وسیعتر کردند و حوضچههای سنگی که آب چشمه در آنها هدایت میشدند تا جمع شود، تکمیل شد. بدین ترتیب زائران قادر بودند در آب غسل کنند یا آنرا در بطریهایی با خود ببرند. برنادت نیز اولین قربانی مقدس خود را در جشن قدس یگانه – چهارشنبه ۳ ژوئن ۱۸۵۸ انجام داد. همان روز او توسط آب پیرامال به کمر بند مریم معزول کوه کارمل پوشیده شد – این کمر بند تا زمان مرگ با او بود. بعداً، در صومعه ناورس، او خود کمر بندیها را میساخت هنگامی که نیاز بود. بسیاری از آنها هنوز در موزهٔ آنجا قابل مشاهده هستند. همان عصر، ژان باتیست استراد و خواهرش دوباره همراه کودک بودند. آقای استراد به او گفت – «بگو برنادت، چه چیزی تو را شادیتر کرد؟ دریافت خداوند یا مکالمه با مریم مقدس؟»
کودک بدون تردید پاسخ داد – «نمیدانم. این دو چیز همیشه همراه یکدیگر هستند و قابل مقایسه نیستند. همه چیزی که میدانم این است که در هر دو حالت شادی شدیدی را تجربه کردم».
آن روز بیش از شش هزار نفر حضور داشتند تا شاهد ظهور آسمانی باشند؛ آنها ناامید نشدند، اگرچه هیچ رؤیاای آنروز رخ نداد.
در میان حاضرین بسیاری بودند که بیمار یا معلول بودند. یک کارگر روستایی با خانوادهاش آمده بود، شامل پسر شش سالهای که از فلج ستون فقرات رنج میبرد. دکتر دوزو نیز دوباره در صحنه حضور داشت – و بعداً نوشت که به این خانواده فقیر با کودک فلجی علاقهمند شدهاست. «چون شما آمدید» او به پدر کودک گفت، «برای دریافت درمانی که از علم بینهایت خواستید، فرزندت را بگیر، لباسش را برکنار کن و زیر آب چشمه قرار بده». این کار انجام شد و کودک برای چند دقیقه در آب سرد غرق شده بود. «این کوچک بیمار» ادامه میدهد دکتر، «پس از خشک شدن خوب و پوشیدن دوباره لباسهایش روی زمین گذاشته شد. اما فوراً خود به پا خاست و با آسانی بیشمار راهی پدر و مادرش شد که او را با آغوشهای قوی دربرگرفتند و اشکهای شادی ریختند».
اما رویدادهای ناخوشایند دیگری نیز رخ داد. مقامات مدنی تلاش میکردند تا غار را برای عموم بسته و استفاده از آب آن ممنوع شود، مگر اینکه دوباره بررسی شده باشد. بیشتر – و در واقع ترسناکتر – قصد داشتند که کودکی را هنگام بازدید بعدیاش به ماسابیهل دستگیر کنند. این وضعیت ناخوشایند تنها با دخالت آبه پیرامال متوقف شد که - اگرچه شکهایش دربارهٔ رؤیاها باقی بود - هیچ تردیدی در باره بیگناهی رویاگر نداشت. او ممکن است گمراه باشد، اما قطعاً تهدید کننده نظم اخلاقی لورد یا فرانسه نیست! در این زمان نیز تعدادی از ظهورات شیطانی در غار رخ داد. از آغاز زمان خدا به شیطان هشدار داده بود که بین او و زن همیشه دشمنی خواهد بود. لورد استثنای این قانون نخواهد بود.
ظاهراتی شیطانی با چهارمین رؤیا شروع شد، زمانیکه برنادت صدایی تاریک از آب رودخانه شنید تا اینکه توسط نگاه مریم خاموش شد.
اکنون، در پایان رؤیاها، او دوباره حملهاش را آغاز کرد. یک بانوی جوان لورد به نام اونورین روزی که غار بود صدایی از درون غاری خالی شنید – گفت این صداها اثر عجیبی بر حواسش گذاشت. این اتفاق روز بعد تکرار شد، زمانیکه اونورین دوباره آوازهایی را شنید - این بار نالههای وحشی و صوتهایی مانند حیوانات در جنگ بودند. دختر ترسیده بود و چند هفته به ماسابیهل بازنگشت. مردم لورد گفتند او فقط هیستریک است. در همین زمان یک جوان از لورد روزی که غار میگذشت، قبل از طلوع آفتاب برای کارش راه افتاده بود. خود را صلیب کرد وقتی از کنار صخره گذشت، به احترام آنکه آنجا حضور داشت. فوراً گلولههای نور عجیبی او را احاطه کردند و نمیتوانست حرکت کند. ترسیده دوباره علامت صلیب زد - هنگامیکه این کار میکرد هر یک از گلولهها با صدای بلند در اطرافش منفجر شد و توانست محل را ترک کند. وقتی که این اتفاق رخ داد، مناظری شیطانی و کفرگویی از درون غار شنید.
ژان باتیست استراد شاهد برخی از حملات پدر دروغ بود. یک زن اهل خیابان بانیر لورد، به نام ژوزفین، تجربه دیدارهای فراطبیعی را در نیش داشت – این مدت دو روز طول کشید. استراد آنچه رخ میداد را مشاهده کرد، اما گفت که وقتی برنادت در حال ekstazi بود، او احساس "انتقال" کردهاست - با ژوزفین، فقط احساس "تعجب" داشتهاست". و در حالی که برنادت هنگام ekstazیش "تبدیل شده" بود، ژوزفین تنها زیبا بود. دختر مورد نظر به استراد گفت که واقعاً شکلهای عجیب را درون نیش دیدهاست، اما از آنها شک داشت زیرا برای او مانند شیطان ظاهر میشدند، نه مثل آسمان. یک روز پسر جوانی به نام الکس با فریاد و گریه به خانهاش در لورد بازگشت، اما چنان ترسیده بود که نمیتوانست مادرش را دربارهٔ آنچه رخ دادهاست مطلع کند. پس از چند روز آرام شد تا بتواند علت وحشت خود را بیان کند - "هنگامی که خانه را ترک کردم برای پیادهروی با برخی دیگر کودکان کنار ماسابیله رفتم. وقتی به غار رسیدم، یک لحظه دعا کردم. سپس در انتظار همراهان من بودم و به سمت صخره رفتم. هنگامی که روبروی حفرهٔ صخرهای بودم، دیدم یک زن زیبا از طرفی میآید. این زنی دستها و قسمت پایین بدن خود را در ابر خاکستری مانند ابر طوفانی پنهان کردهبود. او با چشمهای بزرگ سیاهش به من نگاه کرد و همچون اینکه قصد گرفتن مرا دارد. فوریاً تصور کردم که شیطان است و فرار کردم".
رویدادهای مشابه بسیاری در آن زمان رخ دادند. برنادت نیز مشکلات خودش را داشت. جریان دائمی بازدیدکنندگان به کاشوت بود، همه برای مصاحبه با کودک و شنیدن داستان دیدارهایش میآمدند. کودک بدون تردیدی یا شک خود را تسلیم این کار کرد. او این را فرصت انجام درخواستهای بانوی در مورد تعزیر دانست، اگرچه بعداً گفت که مجبور شدن به روایت همان داستان از صبح زود تا شب هر روز، برایش بیشتر تعزیر بود حتی از آسم است که آنقدر وی را رنج میداد. کودک فقیر دائمی خسته بود. بدتر اینکه مقامات دوباره تهدید کردند که کودک را زندانی کنند و ادعا کردند او به دلیل روایت داستان خود پاداش مالی دریافت کردهاست. البته این دروغ بود؛ خانواده هنوز در فقر شدید زندگی میکردند و اغلب پول کافی برای تغذیه کودکان نداشتند.
یک بار پیر – یکی از برادران کوچکتر برنادت – را در کلیسا یافتند که موم شمع خورد، چنانکه گرسنگی داشت. او قبلاً هدیه یک سکه کوچک به خاطر نشان دادن محل زندگی دیدارگر برای زوج ثروتمندی پذیرفته بود (اگرچه فراموش کرد ذکر کند که وی خواهرش است). وقتی برنادت متوجه شد بسیار ناراحت شد و پیر را به خانهٔ زوج در سؤال برد، جایی که مجبور شد سکه را برگرداند. برنادت تا روز مرگ خود از هرگونه سود مالی یا دیگر گونهها بیگناه ماند. بعد از همه، بانو گفته بود که خوشبختیاش نه در این زندگی بلکه در آینده است.
لوردز به عنوان مشهورترین مکان زیارت ماریانی در جهان تبدیل شده است، با صدها هزار نفر که برای درمان اینجا میآیند. تاکنون بیش از ۶۰۰۰ مورد بهبود پزشکی قابل توجه ثبت شده است، از آن جمله ۲۰۰۰ مورد توسط پزشکان غیرقابل توضیح طبقهبندی شده و ۶۷ مورد نیز پس از بررسی دقیق به عنوان معجزههای درمانی توسط کلیسای کاتولیک تأیید شدهاند.

بازیلیکا لوردز در سال ۱۹۰۰

بازیلیکا لوردز زمان حال
در سال ۱۸۷۹، برنادت که از بیماری خسته و زوال یافته بود، به دلیل توبرکولوز استخوانی درگذشت. چهار دهه پس از فوت برنادت، قبر او هنگام تقدیسش در تاریخ چهاردهم ژوئن ۱۹۲۵ باز شد. جسد او بدون فسادی یافت شد، در حالی که کفناش فاسد شده و صلیبش زنگ زده بود. امروز، بدن بیفساده برنادت در یک تابوت شیشهای ارزشمند در کلیسای مانیستر سنت ژیلارد نِور فرانسه قرار دارد.

برنادت مقدس بر روی تخت مرگ

بدن بیفساده برنادت مقدس زمان حال